دوشنبه 24 اسفند 1388

دستگيرى سارقان

محمدحاج اسماعيلى

با فرارسيدن غروب خورشيد و نزديك شدن اذان مغرب, برجمعيت مشتاق زيارت كريمه اهل بيت, ((حضرت معصومه(س))) افزوده مى شود. صحن و رواق هاى حرم مملو از جمعيت است. نماز جماعت, شور و حال وصف ناپذيرى دارد. پس از اقامه نماز, عاشقان گرد مزار آن حضرت به زيارت و راز و نياز مى پردازند.

پس از نماز از انبوه جمعيت مشتاق كاسته مى شود و طولى نمى كشد كه حرم كاملا خلوت مى گردد. هنگام بستن درهاى حرم مطهر فرا مى رسد.

ـ برادر محترم, خواهر گرامى! لطفا بفرماييد بيرون; مى خواهيم درها را ببنديم.

سرشب پس از بستن درهاى حرم مطهر يك نفر مإمور كشيك است. امشب نوبت سيد على اصغر است. سيد چهل سال است كه افتخار نوكرى اين بارگاه را دارد.

بعد از رفتن زوار, خدام هم يك يك مى روند و كليد و امور حرم را به او مى سپارند. از اين لحظه تا اذان صبح او مسوول حفاظت از حرم است و هر اتفاقى كه بيفتد, او بايد جوابگو باشد. سيد درب ها را مى بندد. لحظه اى بعد در به صدا مىآيد. در را باز مى كند. خانمى پشت در است. زن با التماس از او خواهش مى كند تا اجازه دهد امشب را داخل حرم بماند. سيدعذر مىآورد. ولى زن دست بردار نيست و با خواهش و التماس از او مى خواهد كه اجازه دهد امشب را در حرم بماند. مى گويد:

ـ حاجت مهمى دارم كه حتما بايد درحرم بمانم و حاجتم رااز حضرت معصومه(س) بگيرم.

بالاخره سيد دلش به رحم مىآيد و اجازه مى دهد. زن كه با نقشه يك سرقت وارد حرم شده است, در فرصتى مناسب و به دور از چشم سيد, در را براى پسر خود مى گشايد و پسر هم وارد حرم مى شود و در گوشه اى مخفى مى گردد.

جوان دنبال فرصتى است كه بالاى ضريح مطهر برود و جعبه آينه اى را كه پر از جواهرات قيمتى است, بشكند و جواهرات آن را به مادر بدهد. اين كار را بايد در فرصت مناسب انجام دهد, زيرا شكستن جعبه سروصدا ايجاد مى كند و سيد را متوجه مى سازد.

سيد به درد سينه مبتلاست و پشت سر هم سرفه مى كند. اين فرصت خوبى براى جوان است كه صداى شكستن جعبه به گوش سيد نرسد.

سرفه سيد شروع مى شود و جوان خود را بالاى ضريح مى رساند و مشغول شكستن جعبه مى شود.

سيد براى عوض نمودن شمع ها حركت مى كند. جوان پشت ستون هاى ضخيم مخفى مى گردد. با دور شدن سيد, جوان به شكستن جعبه مى پردازد و تمامى جواهرات رااز جعبه خارج مى كند و به مادر مى دهد. مادر آن ها را داخل ساكى كه به همراه دارد, مى ريزد.

هنگام اذان صبح كه درهاى حرم مطهر گشوده مى شود, مادر و پسر همراه با جواهرات, به راحتى از حرم خارج مى شوند. سيد هم پس از پايان مإموريتش و اقامه نماز صبح درحرم مطهر, براى استراحت به منزل مى رود.

هنوز ساعتى از استراحت سيد نگذشته بود كه درب منزل به صدا در مىآيد. يكى از فرزندان در را مى گشايد.

ـ به آقا بگوييد: توليت آستان مقدس شما را براى امر مهمى خواسته اند! فورا به حرم بياييد!

سيد با حالتى نگران و متعجب, به طرف حرم حركت مى كند. منزل سيد چند دقيقه اى بيش تر تا حرم راه نيست. سيد اين مقدار راه را با هزاران فكر و خيال مى پيمايد. آخر در اين چهل سالى كه در حرم خدمت مى كند, هنوز سابقه نداشته كه او را اين گونه احضار كنند. سيد وارد حرم مى شود. وضع را طور ديگرى مى بيند. توليت با نگرانى, منتظر سيد است.

سيد وقتى علت حضورش را جويا مى شود, توليت با احترام خاصى كه براى سيد قائل است, مى گويد:

ـ جناب آقاى تقوى! ديشب كه نوبت كشيك شما بوده, تمامى جواهرات حرم به سرقت رفته است!

ـ باورنكردنى است!

سيد غرق در حيرت مى شود. پس از لحظه اى تإملى, با كمك خدام به جستجوى اثرى از سارقان, در حرم مى پردازند.

طولى نمى كشد كه سيد مقدارى از شكسته هاى جعبه را داخل چاهى در حرم پيدا مى كند و به توليت نشان مى دهد. در اين هنگام يكى از خدام به ديگرى مى گويد:

ـ معلوم مى شود آقا خودش هم شريك دزد و رفيق قافله است و الا از كجا مى دانست شكسته هاى جعبه داخل چاه است؟!

سيد با شنيدن اين حرف, بيش از پيش متإثر و دل شكسته مى شود; باهمان حال خدمت حضرت معصومه(س) عرضه مى دارد:

ـ بى بى جان! آيا درست است كه پس از چهل سال نوكرى شما, حالا اين گونه مورد تهمت قرار گيرم و آبرويم برود؟!

سيد غمگين و دل شكسته به منزل مى رود. هنوز مدت زيادى نمى گذرد كه از طرف حرم مىآيند و به او مژده مى دهند كه جواهرات و دزدان پيدا شده اند, شما ناراحت نباشيد.

سيد اين بارشادمان براى اطلاع از چگونگى قضيه سرقت و به دام افتادن دزدان, به حرم مطهر مى رود. جريان را اين گونه برايش تعريف مى كنند:

پسر و مادر پس از سرقت به طرف شهر خود حركت مى كنند. آن ها در ابتداى راه به قبرستانى مى رسند و زير سايه درخت توت استراحت مى كنند. هر دو گرسنه بودند. پسر به دستور مادر بالاى درخت مى رود تا مقدارى توت بچيند. شاخه درخت مى شكند و جوان به زمين مى افتد... مادر مقدارى از جواهرات مسروقه را برمى دارد و به طرف يكى از طلافروشى هاى شهر حركت مى كند. غافل از اين كه به تمامى طلا فروشى ها سفارش كرده اند كه اگر طلاى مشكوكى آوردند, آستانه را خبر كنند.

زن به يكى از طلا فروشى ها مى رود و مى گويد: ـ آقا! مقدارى طلا دارم, به پولش احتياج دارم. شما خريداريد؟

طلا فروش با نگاهى به طلاها متوجه مشكوك بودن زن و طلاها مى شود. طورى كه زن متوجه نشود, به شاگردش اشاره مى كند تا آستانه را خبر كند. از طرفى, زن را معطل مى كند تا مإموران آستانه مى رسند و زن را دستگير مى نمايند. با راهنمايى زن به سراغ پسرش مى روند و همراه با جواهرات دستگيرش مى كنند.

بدين ترتيب, با عنايت حضرت معصومه(س) سارقان جواهرات به دام مى افتند و خادم پير حرم از تهمت سرقت رهايى مى يابد.

راوى: سيدابوالفضل تقوى

 
امتیاز دهی
 
 

Guest (PortalGuest)

معاونت فرهنگي تبليغي - دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم
مجری سایت : شرکت سیگما