دوشنبه 24 اسفند 1388

كرامت كريمه

مرتضى عبدالوهابى

برادرم احمد رو به مرگ است. در بستر دراز كشيده فاميل دورش جمع شده اند. جگرم آتش مى گيرد. با لوله در دهانش آب مى ريزند. سرم را بر مى گردانم نمى توانم تحمل كنم. طاقت ديدن اين صحنه را ندارم. از اتاق بيرون مى روم. بى هدف در حياط قدم مى زنم. امروز پنجاه و پنجمين روزى است كه در تهران هستم. همه چيز از عاشورا شروع شد. بى خبر از همه جا مشغول خوردن ناهار بوديم كه يكى از آشنايان از تهران آمد و خبر بيمارى برادرم را به من داد. صبح روز بعد با قطار عازم شدم. بعد از ظهر كه وارد خانه برادرم شدم ديدم تمام فاميل آنجا جمع اند. سيدى مشغول روضه خوانى بود. بالاى سر برادرم رفتم. احوال پرسى كردم. نتوانست جوابم را بدهد. يكى از آشنايان مرا به كنارى كشيد و همه چيز را برايم تعريف كرد:

ـ پنجم محرم بين نماز عشا ناگهان سمت راست ستون فقراتش از كار افتاد. از شدت درد نتوانست نمازش را تمام كند.

خودم پيگير كار برادرم شدم, به دكترهاى مختلف مراجعه كردم. چند نفر از استادان دانشگاه را براى معاينه برادرم به منزلش آوردم; حتى دكتر اميراعلم هم آمد. عكسبردارى كردند. خونش را تجزيه كردند اما به نتيجه اى نرسيدند. آخر كار گفتند: بايد شوراى پزشكى تشكيل دهيم و او را در بيمارستان فيروزآبادى بسترى كنيم. خانواده برادرم قبول نكردند. همه نااميد بودند. ديگر فكرم به جايى نمى رسد. به سمت اتاق مى روم. قبل از اين كه وارد شوم, صداى زن و بچه هاى برادرم را مى شنوم. در جايم ميخكوب مى شوم. صحبت از كفن و دفن و قبر است. دارند مقدمات كار را فراهم مى كنند, اما برادرم هنوز زنده است. چرا آنها اين قدر مإيوس هستند؟! ناگاه فكرى به ذهنم مى رسد, با سرعت از خانه بيرون مى روم. خودم را به شمس العماره مى رسانم. ماشينى از آژانس كرايه مى كنم با راننده به درخانه برادرم مى رويم, به او مى گويم كمى صبركند. خودم وارد خانه مى شوم. زن برادرم سراسيمه به طرفم مىآيد:

ـ عباس آقا, كجارفتى؟

ـ رفتم آژانس, ماشين بگيرم.

ـ ماشين براى چى؟

ـ مى خوام احمد و ببرم قم; شايد حضرت معصومه(س) عنايتى كنه و برادرم شفابگيره.

وارد اتاق مى شوم. زن برادرم پشت سرم مىآيد:

ـ عباس آقا, احمد تو وضعيتى نيست كه شما ببريش قم. بچه ها, شما يه چيزى به عموتون بگيد.

برادر زاده هايم به طرفم مىآيند:

ـ عموعباس, ديگه فايده اى نداره, كار از كار گذشته, پدرمون خوب شدنى نيست.

با عصبانيت بر سرشان فرياد مى زنم:

ـ به شما رابطى نداره, من ماشين گرفتم. اصلا از خودش مى پرسم.

بالاى سر برادرم مى نشينم. متوجه جر و بحث ماشده, نگاهم را در نگاهش مى دوزم:

ـ داداش, مى خوام ببرمت قم, زيارت حضرت معصومه خونوادت قبول نمى كنند. خودت چى مى گى؟ ماشين گرفتم, مى خواى بريم قم؟

برادرم به نشانه موافقت سرش را تكان مى دهد. خانواده اش كه اين صحنه را مى بينند, ديگر چيزى نمى گويند. چهار نفرى دست و پاى برادرم را مى گيريم و او را داخل ماشين مى بريم. ماشين حركت مى كند. خانواده برادرم ايستاده اند و با نااميدى دور شدن ماشين را نگاه مى كنند. آنها اين سفررا بى بازگشت مى دانند. حدود مغرب وارد ((گردنه سلام)) مى شويم. راننده بالاى گردنه ماشين را نگه مى دارد و پياده مى شود تا نگاهى به موتور ماشين بيندازد. برادرم را بلند مى كنم. او را از پشت نگه مى دارم. تا منظره شهر را نگاه كند. شهر زادگاهش را و گنبد و بارگاه كريمه اهل بيت را و چراغهاى شهر را كه تك تك روشن مى شوند. لبهايش تكان مى خورد. مثل اين كه به بى بى متوسل شده, قدرت حرف زدن ندارد. ماشين راه مى افتد. به قم مى رسيم. راننده در خيابان آستانه ماشين را پارك مى كند. به او اشاره مى كنم كه كمكم كند تا برادرم را پياده كنيم و به حرم ببريم. اما با كمال تعجب با صحنه اى رو به رو مى شويم كه برايمان قابل باور نيست. احمد از جا بلند مى شود و خودش در ماشين را باز مى كند و پياده مى شود. او را در آغوش مى گيرم, نمى توانم حرف بزنم. زبانم از شدت خوشحالى بند آمده. احمد هم گريه مى كند. راننده بيچاره هاج و واج مانده, يك نگاه به ما مى كند, يك نگاه به حرم حضرت معصومه(س).

برادرم هجده روز در قم ماند. جشن گرفتيم و از مداحان اهل بيت(عليهم السلام) دعوت كرديم. بعد از هجده روز به تهران رفت اما خيلى زود خانه اش را فروخت و به قم آمد.

اين كرامت كريمه اهل بيت(س) را به نظم درآوردم. آن را قاب گرفتم و در مسجد بالاسر نصب كردم تا هنگام تجديد بناى بالاسر كه قابها و قطعات جمع آورى گرديد آنجا بود....

منبع: زندگانى حضرت معصومه(س), سيدمهدى صحفى.

 
امتیاز دهی
 
 

Guest (PortalGuest)

معاونت فرهنگي تبليغي - دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم
مجری سایت : شرکت سیگما