مطالب و مقالات تخصصی
چگونه به يك فرد اخلاقي تبديل مي شويم؟ صفحات اول روزنامه ها، تقريباً همه روزه داستان هاي وحشتناكي از قتل، ضرب و شتم، تجاوز، و بي رحمي را براي ما به تصوير مي كشند. اما معمولاً در صفحات داخلي روزنامه ها و با تيترهاي كوچك تر داستان هاي ديگري از شجاعت، مهرباني، و ايثار نيز وجود دارد. ما روان شناسان در تلاش براي بيان خوب و بد در نوع بشر، مانند روزنامه نگاران بيشتر توجه به بدخواهي هاي انسان كرده ايم تا به كارهاي اخلاقي او و نوعي بدبيني نسبت به انسان داشته ايم... نويسنده: ميشل اسكالمن
ترجمه: محمد رضا جهانگير زاده با تلخيص و تصرف اندك
 

صفحات اول روزنامه ها، تقريباً همه روزه داستان هاي وحشتناكي از قتل، ضرب و شتم، تجاوز، و بي رحمي را براي ما به تصوير مي كشند. اما معمولاً در صفحات داخلي روزنامه ها و با تيترهاي كوچك تر داستان هاي ديگري از شجاعت، مهرباني، و ايثار نيز وجود دارد.

ما روان شناسان در تلاش براي بيان خوب و بد در نوع بشر، مانند روزنامه نگاران بيشتر توجه به بدخواهي هاي انسان كرده ايم تا به كارهاي اخلاقي او و نوعي بدبيني نسبت به انسان داشته ايم. براي مثال، در تئوري روان كاوي، پرخاشگري و زياده طلبي به عنوان عوامل بنيادين طبيعت انسان شناخته شده اند، در حالي كه انگيزه هاي اخلاقي تنها پس از يك فرايند دشوار اجتماعي شدن ظاهر مي شوند.

همچنين در تئوري هاي برجسته رفتاري، اهميت دادن به ديگران از تقويت هاي خود محورانه ناشي مي شود (براي مثال، هال، 1952؛ اسكينر، 1971) اين تئوري هاي انگيزشي، رفتار را بر اساس مزايا تبيين مي كنند. در حالي كه اخلاق، درباره تقويت شدن به وسيله مزايايي است كه رفتار براي ديگران ايجاد مي نمايد. بنابراين يك تئوري انگيزش اخلاقي بايد تبيين كند كه چگونه اين ظرفيت به وسيله مزاياي آن براي ديگران تقويت مي شود.

به همين نسبت، يك تئوري تربيت اخلاقي بايد توضيح دهد كه چه مي توان انجام داد كه افراد واقعاً نگران خوشبختي ديگران باشند، نه اين كه صرفاً براي كسب پاداش، يا براي اجتناب از تنبيه خوب عمل كنند. اين امر چالش برانگيز است، زيرا تحقيقات انگيزشي سنتي بيشتر بر اين امر متمركز شده اند كه تقويت كننده هاي تثبيت شده (مثل غذا، پول، و تحسين) چگونه به رفتار نيرو مي دهند، نه اين كه چگونه مي توان به تقويت كننده ها نيرو بخشيد (اسكالمن، 1990، 1996).

متأسفانه حتي تئوري هاي رشد اخلاقي پياژه (1965) و كلبرگ (1969) در مورد انگيزش اخلاقي بينش اندكي به دست مي دهند. اين نظريه پردازان توجه اندكي به منابع انگيزه هاي اخلاقي و تفاوت هاي فردي در انگيزش اخلاقي مبذول داشته اند. در واقع، آنها به دنبال تبيين مراحل شناخت كودكان از مفاهيم عدالت و نزاكت بوده اند (برداشت هايي كه كمتر با معيارهايي مثل ياري گري يا درست كاري ارتباط دارند؛ به اسكالمن و مكلر، 1994 مراجعه كنيد). هدف من در اين مقاله نشان دادن اين موضوع است كه انگيزه هاي اخلاقي ما به اندازه انگيزه هاي پرخاشجويانه و زياده طلبانه ما، اساسي، قدرتمند، و از لحاظ عاطفي شديد هستند؛ و اين كه اهميت دادن به ديگران به صورت خودانگيخته در هر كودك خردسال آشكار مي شود (بدون ارتباط با مراحل تحول و مدت ها قبل از اين كه عقده اوديپ برطرف گردد)؛ و اين كه اخلاق براي بقاي گونه انساني آنقدر حياتي است كه در سه شكل مجزا تكامل يافته است، و تفاوت هاي فردي مهمي در «سبك هاي اخلاق» ايجاد كرده است.

قتل و جار و جنجال ممكن است تيتر روزنامه ها را به خود اختصاص دهد، اما اگر مهرباني يا ادب، رايج تر نمي بود، نسل انسان احتمالاً به دنبال دايناسورها رفته بود. بررسي ها نشان مي دهند كه كودكان بيشتر به تعاملات ياريگرانه تمايل دارند تا تعاملات خصمانه (هي و رينگولد، 1984؛ والترز، پيرس، و دامس، 1957)، اگرچه تعاملات خصمانه توجه بيشتري را به خود جلب مي كند.

يك تئوري در مورد انگيزه اخلاقي

مارك تواين (1967) با تأمل درباره منابع اخلاق اظهار داشت كه «چندين سپر محافظ در برابر وسوسه هاي انسان وجود دارد كه مطمئن ترين آنها بزدلي(1) است». گاهي ترس از تنبيه، موجب مي شود كه انسان ها از تسليم در مقابل وساوس و آسيب رساندن به ديگران خودداري كنند. اما ما معمولاً ترس از تنبيه را به عنوان يك انگيزه اخلاقي در نظر نمي گيريم. در مقابل، يك شخص اخلاقي در برابر وسوسه ها مقاومت به خرج مي دهد و حتي زماني كه مي تواند خود را راحت كند، بر اساس انگيزه هاي دروني تلاش مي كند تا با ديگران برخورد مناسب داشته باشد.

پس سئوال اين است كه منبع انگيزه هاي اخلاقي ما چيست؟ حداقل سه منبع مستقل مي توان مشخص كرد؛ همدلي، اصول اخلاقي، و تعلق. اين امر نشان مي دهد كه طبيعت با مهندسان در تجهيزات «اضافه بر سازمان»(2)، شريك بوده است. مهندسان تجهيزاتي اضافه بر سازمان (يدكي) تدارك مي بينند تا اجزاي اساسي در موارد از كار افتادگي و ناكامي داراي پشتيبان يا جايگزين باشند. طبيعت نيز از استراتژي مشابهي استفاده مي كند؛ احتمالاً علت اين كه بسياري از اندام هاي اصلي ما مثل كليه ها، چشم ها، و گوش ها جفت هستند، همين است.

اگر انگيزه اخلاقي از سه منبع مستقل ناشي شود، حاكي از آن است كه چند منبع انگيزش، مثل كليه ها، براي بقاي ما ضروري است. ما، مانند همه حيوانات اجتماعي، با رشد گروه مان، رشد مي كنيم، و گروه ما زماني به خوبي رشد مي كند كه هارموني و همكاري در ميان اعضا وجود داشته باشد. اما هارموني و همكاري براي ما اتوماتيك نيست. ما نه توانايي زيادي براي آسيب زدن به يكديگر داريم و نه مستمراً براي اين كار برانگيخته مي شويم و نه مانند بعضي از حيوانات اجتماعي، از مكانيزمهاي غريزي اي برخورداريم كه به ما براي حل تعارض كمك نمايد. در واقع، آنچه ما انسان ها داريم و يا قادر به داشتن آن هستيم، وجدان قدرتمندي است كه ما را به ملاحظه ديگران و گرايش به ايده آل هاي اخلاقي سوق مي دهد.

اخلاقي به چه معناست؟

فلاسفه، متكلمين، مجريان ميزگردها، و ديگران درباره معناي اخلاقي، سخنان زيادي گفته اند. بعضي از سردرگمي ها از اين حقيقت ناشي مي شود كه اين لغت بيش از يك معنا دارد. در اين مقاله، اخلاقي تنها به اعمالي اشاره دارد كه هدف از آنها ايجاد پيامدهاي محبت آميز و يا عادلانه است. اين معنا، يك معناي هسته اي براي اين لغت در تمام سنت هاي اخلاقي و ديني و چه بسا در اكثر كاربردهاي رايج آن است.

بر اساس اين تعريف، وقتي ما يك عمل را اخلاقي مي ناميم، به خاطر بعضي از جنبه هاي فيزيكي يا حتي به خاطر منافع نيست؛ بلكه ما استنباط كرده ايم كه در پشت اين عمل يك نيت خير وجود دارد و هدف واقعي عامل، ايجاد پيامدي است كه به حال ديگران مفيد باشد، يا پيامد منصفانه اي كه منافع افراد مرتبط را تأمين نمايد. به عبارت ديگر، ما استنباط كرده ايم كه تقويت كننده واقعي براي عمل منافع ديگران است، و عمل به خاطر اعمال فشار يا انجام وظيفه يا در جريان يك رابطه متقابل انجام نشده است. وقتي ما يك شخص را - علاوه بر اعمالش اخلاقي مي ناميم، اين بدان علت است كه ما معتقديم رفتارهاي وي عموماً از اين مقاصد خيرخواهانه ناشي شده است.

اما نيت ايجاد پيامدهاي محبت آميز و عادلانه، تنها معناي اخلاقي نيست. براي مثال، اخلاق جنسي عموماً به خودداري از عمل جنسي، جز در چارچوبِ مجاز اشاره دارد، و منابع انگيزشي آن (مثل سنت هاي ديني و اجتماعي، رقابت هاي جنسي، و تابوها) از منابعي كه احسان و عدالت را برمي انگيزند، متفاوت است. در واقع بسياري از ما، افراد «خوبي» (يعني مهربان) را مي شناسيم كه ملزم به ضوابط جنسي سنتي نيستند، و افراد «بدي» (يعني شرور) را نيز مي شناسيم كه به اين اصول ملتزم هستند. رفتارهاي جنسي مانند روابط قبل از ازدواج و همجنس بازي كه در نظام هاي خاص اخلاقي مورد نكوهش قرار مي گيرند ممكن است در يك نظام اخلاقي مبتني بر مهرباني و عدالت وارد نشوند. (از آنجا كه جامعه غربي تمايل كمتري دارد كه بر مبناي رفتارهاي جنسي در مورد شخصيت اخلاقي ديگران قضاوت كند، وقتي رهبران مذهبي و روان شناسان محدوديت هاي جنسي سنتي را درخواست مي كنند، اغلب موضع خود را بر مبناي سلامت جسمي و رواني توجيه مي كنند تا فضايل؛ براي مثال، ليكونا، 1991، ص 357.)

در برداشت ديگري از اخلاق، منزلت اخلاقي به اطاعت از مراجع صالحي مانند والدين، رهبران سياسي يا مذهبي وابسته است. در اين موارد، منابع انگيزشي همان منابع انگيزشي برانگيزاننده مهرباني و عدالت نيستند. در واقع موارد بسياري وجود دارد كه اخلاق اطاعت و اخلاق مهرباني و عدالت مقتضيات متفاوتي دارند. به همين دليل در اين عصر، تنها افراد اندكي «من فقط از دستورات اطاعت مي كنم» را به عنوان يك دفاع اخلاقي قابل قبول مي پذيرند.

سه سيستم اخلاقي

يك فهم جامع از انگيزه اخلاقي بايد سه منبع مجزا و مستقل را در نظر گيرد: الف) تحريك همدلي؛ ب) تعلقات اخلاقي(يا همانندسازي با الگوهاي اخلاقي)؛ و ج) تعهد به اصول اخلاقي يا استانداردهاي شخصي در مورد درست و غلط. با استفاده از واژه هاي تجربي تر مي توان گفت، ما اخلاقي هستيم زيرا؛ الف) به وسيله احساسات افراد خصوصاً درد و رنج آنها؛ ب) به واسطه خوبيِ الگوهاي اخلاقي؛ و ج) به واسطه اصول اخلاقي و ايده آل ها، برانگيخته مي شويم.

همدلي

همدلي اشاره دارد به ظرفيت فراواني كه ما انسان ها براي تجربه احساس ديگران داريم، تصور خود در جايگاه ديگري و احساس شادي ها و رنج هاي او، چنانكه گويا شادي ها و رنجهاي خود ما هستند. ظرفيت همدلي مانند بسياري از ويژگي هاي روان شناختي يك خصيصه مرحله اي(3) است، و همان طور كه هافمن (1977) و ديگران نشان داده اند، كودكان اغلب اولين علائم همدلي را به صورت خودانگيخته در 18 ماهگي نشان مي دهند. براي مثال وقتي والدين يا خواهر و برادر ناراحت به نظر مي رسند، ابراز نگراني و ناراحتي مي كنند، و مي خواهند به نوعي به آنها كمك كنند (يانگ، فاكس، و زان واكسلر، 1999). بنابراين، همدلي با برانگيختن رفتارهاي نوع دوستانه براي ايجاد احساس بهتر در ديگران، يك منبع انگيزه اخلاقي به حساب مي آيد.

پاسخ همدلانه از اين جهت كه واكنش غير اكتسابي به هيجانات ديگران است، شبيه بازتاب است و مي تواند فوق العاده شديد باشد. هر كس قادر به تسكين درد و رنج ديگران نباشد، مي داند ناآرامي رواني ناشي از آن چقدر شديد است. اما كودكان و بزرگسالان براي هر كسي احساس همدلي نمي كنند؛ كسي كه دشمن يا حتي رقيب تلقي مي شود، احتمالاً موجب تحريك حس همدلي نمي شود. هر اندازه كه معتقد باشيم ديگران با ما شباهت دارند، احتمال بيشتري وجود دارد كه با آنها همدلي نموده، برخورد مناسبي داشته باشيم (آيسنبرگ، 1983).

تحقيقات متعدد سي دانيل باتسون (1990) نشان مي دهد كه ارتباط مستقيمي ميان همدلي و نوع دوستي وجود دارد: ما تمايل به كمك و مراقبت از افرادي داريم كه با آنها احساس همدلي مي كنيم و كمتر احتمال مي رود كه به آنها آسيب برسانيم (فشباخ و فشباخ، 1969؛ روبرتز و استراير، 1996؛ توي و باتسون، 1982). در مقابل همدلي پايين با كشش بالا با بزهكاري اجتماعي ارتباط دارد (كوهن و استراير، 1996).

تحقيقات اخير در مورد سندرم ويليام كه مانند سندروم دان يك اختلال ژنتيك داراي تظاهرات چهره اي، فيزيولوژيك، و رفتاري است، ممكن است به كشف ريشه هاي ژنتيك همدلي كمك نمايد. نوزاداني كه با اين سندرم به دنيا مي آيند، پاسخ هاي هم دلانه قوي و غيرعادي به ديگران دارند. (بوور، 2000).

تعلق و ارتباط با سرمشق هاي اخلاقي

تعلقات اخلاقي، دومين منبع انگيزه اخلاقي است كه از طريق همانندسازي با افراد «شايسته» مثل والدين، مربي، چهره هاي سياسي يا مذهبي، يا حتي يك شخصيت داستاني عمل مي كند. اين امر در ميان كودكان رايج است كه به طور خودانگيخته و بدون دستورالعمل يا اصرار، عاشق خوبي هاي ديگران اند. علت اين كه بسياري از كودكان مجذوب شخصيت هاي تلويزيوني مهرباني مثل پورنگ مي شوند همين است. هيچ كس به آنها اين گونه واكنش را ياد نداده و هيچكس آنها را مجبور به ديدن اين برنامه تلويزيوني نكرده است. كودكان به خاطر ماجراجويي يا خنده اين برنامه ها را تعقيب نمي كنند؛ شور و شوق آنها بدين علت است كه آنها به طور طبيعي مجذوب سرمشق هاي خوب مي شوند.

كودكان از طريق همانندسازي ها با سرمشق هاي اخلاقي ياد مي گيرند كه در برابر وسوسه ها، بدخواهي ها، يا نيازهاي ديگران چگونه فكر و عمل كنند. آنها مي خواهند مشابه آن الگوها زندگي كنند، با آنها احساس يگانگي كنند، و سزاوار تحسين آنها باشند. كلمات و رفتارهاي الگوها، سرمشق آنها مي شود (سيرز، مك كوبي، و لوين، 1957).

وقتي كودكان وارد مدرسه ابتدايي مي شوند، الگوهاي اخلاقي آنها ممكن است كمتر مبادي آداب باشند. براي پسرها، اين الگوها اغلب قهرمان هايي هستند كه به خاطر عدالت و ادب، آدم هاي بد را نابود مي كنند و براي دختران معمولاً چهره هاي مهرباني هستند كه با دل و جرأت و اراده راسخ، زماني كه كسي احتياج به كمك دارد، وارد عمل مي شوند. كودكان در بازي ها و خيال پردازي هاي خود معمولاً نقش قهرمانان خود را مي پذيرند، با آنها دقيقاً همانندسازي مي كنند گاهي حتي لباس هاي آنها را مي پوشند و ارزش هاي آنها را دروني مي كند.

بسياري از ما الگوهاي اخلاقي داشته ايم بعضي واقعي و بعضي خيالي كه در سراسر زندگي در ذهن ما باقي مانده اند؛ اين الگوها ما را هدايت مي كنند، و الهام بخش ما در ارائه بهترين تصوير از خود هستند. اين الگو ممكن است يك چهره مذهبي مثل مسيح، يك پدر بزرگ مهربان، يك شخصيت خيالي ، يا شخصيت پرشوري مثل مارتين لوتركينگ باشد.

ارتباط ما با الگوهاي اخلاقي غالباً وثيق است، حتي اگر آنها چهره هاي داستاني باشند يا افرادي كه ما تنها درباره آنها مطالعه كرده ايم، و اشتياق ما براي احترام به آنها و احساس يگانگي با آنها، تأثير قابل توجهي بر ما دارد، حتي ممكن است به منظور اثبات احساس تعلق خود به خوبي ها، ما را به اعتراف به گناه وادارد (سيرز و همكاران، 1957). تقليد از اين چهره هاي نيك و اتخاذ ارزش هاي آنان به عنوان ارزش هاي خود، ما را مانند آنها، به موجودات ارزشمندي تبديل مي كند. و ما اغلب از طريق آنها، احساس مي كنيم كه در يك جامعه اخلاقي قرار گرفته ايم و مجهز به يك منبع افتخار هستيم.

كودكان از طريق دروني سازي، به قضاوت در مورد «درست» و «غلط» رفتارهاي خود، مي پردازند. اخلاق مبتني بر تعلق، مانند همدلي، بسيار زود و در حدود 2 سالگي آغاز مي شود، و يك ويژگي مرحله اي به حساب مي آيد. با در نظر گرفتن محوريت عشق در فرايند دروني سازي، تعجب آور نيست كه دروني سازي كامل قوانين والدين، در كودكاني است كه والدين گرمي دارند كه قوانين خود را به وضوح توضيح مي دهند، اصلاحات قاطعانه اي دارند، اما بر تنبيه بدني تكيه نمي كنند (گروسك، 1966؛ هارت، دي ولف، وازنياك، و برتس، 1992؛ لاندرويل و مين، 1981؛ استيتون، هاگان، و سالتر اينسورث، 1971؛ ذان واكسلر، رادكي يارو، و گينگ، 1979).

اصول اخلاقي

سومين سنگ بناي انگيزه اخلاقي، شكل گيري اصول اخلاقي يا استانداردهاي شخصي در مورد درست و غلط است. اينها قوانيني هستند كه از نظر ما بايد - با صرف نظر از تأييد يا عدم تأييد ديگران اجرا شوند، حتي زماني كه ما با ديگران، احساس همدلي نمي كنيم. استانداردهاي اخلاقي به وسيله تخيلات ما تأييد مي شوند زيرا ما مي توانيم پيش بيني كنيم كه اجراي آنها به ايجاد يك دنياي بهتر مي انجامد.

زماني كه اين استانداردها تأسيس مي شوند، ما تلاش مي كنيم تا اعمال خود را با آنها هماهنگ كنيم و زماني كه در انجام آنها كوتاهي مي كنيم، هزينه اش را با عزت نفس خود مي پردازيم (گريستين، 1976؛ روكيچ، 1973). پس استانداردهاي شخصي قوانيني هستند كه ما به خاطر ايده آل هاي خود از آنها حمايت مي كنيم. اين اصل كه «با ديگران چنان رفتار كن كه انتظار داري با تو رفتار كنند»، اگر به عنوان يك استاندارد شخصي پذيرفته شود و در لحظات انتخاب اخلاقي بدان توسل شود، مي تواند در شرايط مختلف بر رفتار فرد تأثير گذارد.

كودكان اصول اخلاقي را، مانند همدلي و تعلق اخلاقي، به صورت خودانگيخته در حدود 3 سالگي ايجاد مي كنند. براي مثال كودكان خردسال با راهنمايي اندك يا بدون هيچ گونه راهنمايي تشخيص مي دهند كه آسيب رساندن به ديگران، بد و كمك به ديگران، خوب است. حتي كودكاني كه هميشه كارهاي خوب انجام نمي دهند، اين تشخيص را دارند. از يك كودك 3 ساله بپرسيد كه آيا غذا خوردن در يك گوشه اتاق درست است يا نه. اگر قانوني در اين زمينه وجود داشته باشد، او خواهد گفت نه. سپس از او بپرسيد، «اگر معلم بگويد اشكالي ندارد چه؟ « او پاسخ خواهد داد، «خوب، در اين صورت اشكالي ندارد. « سپس از او بپرسيد آيا درست است كه براي نشستن خود دوستت را از صندلي پايين بكشي. او خواهد گفت نه، حتي اگر گاهي وقت ها چنين كاري را انجام دهد. سپس از او بپرسيد، «اگر معلم بگويد اشكالي ندارد چي؟ « او پاسخ خواهد داد، «معلم نبايد اينطور بگويد».

به نظر مي رسد كه كودكان به تنهايي تشخيص مي دهند كه بايد قوانيني عليه آسيب رساندن وجود داشته باشد، قوانيني كه بر نظر مراجع قدرت مبتني نيست. توريل در بررسي هاي متعدد، تشخيص درونيِ اهميت قوانين اخلاقي را در مقايسه با ساير قوانين نشان داد. به همين جهت كودكان به اجبار والدين خود در مورد قوانين اخلاقي (مانند قوانين عليه دزدي)، نسبت به قوانين عرفي (مانند مقررات داخلي منزل) بيشتر تن مي دهند.

علاوه بر اين حساسيت دروني نسبت به آسيب رساندن و ياري، استانداردهاي اخلاقي شخصي ممكن است از «انگيزه تسلط» دروني ناشي شوند. روان شناسان مدت ها است تشخيص داده اند كودكان يك ميل طبيعي به تسلط بر محيط و سرآمد بودن دارند (مك ترك، مك كارتي، ويتز، و يارو، 1987؛ وايت، 1959). اهداف تسلط كودكان به طور بيولوژيك تعيين شده اند، اما با افزايش سن، تصور آنها در مورد آنچه شايسته تسلط است تحت تأثير فرهنگ در مي آيد، خصوصاً آنچه والدين و افراد مهم ديگر تحسين مي كنند.

زماني كه بزرگسالان در زندگي خود، ممتاز بودن را بر اساس رفتار اخلاقي تعريف مي كنند، و نه فقط به عنوان موفقيت در ورزش، تحصيل، يا تجارت، كودكان براي تلاش در جهت زندگي بر اساس ارزش هاي اخلاقي آماده تر مي شوند. همان طور كه مارتين هافمن دريافت (1975)، والديني كه با گشودگي از ارزش هاي «نوع دوستانه» مثل «اهميت دادن به احساسات ديگران» و «دست از كار خود كشيدن براي كمك به ديگران» حمايت مي كنند، به احتمال زياد كودكاني خواهند داشت كه «به احساسات ديگران اهميت مي دهند و تلاش مي كنند تا احساسات آنها جريحه دار نشود» و «از بچه هايي كه ديگران آنها را مسخره مي كنند حمايت و دلجويي مي كنند».

ارزيابي «خوب» و «بد» براي كودكان 3 ساله بسيار مهم است، و اين كودكان به سهولت از آنها براي كارهاي خود استفاده مي كنند (ديوستا و استابر، 1971؛ مسترز، فورمن، و باردن، 1977). زماني كه كودكان وضعيت خود را مثبت ارزيابي مي كنند، در واقع بنيان رشد هويت اخلاقي خود را فراهم مي نمايند. اين كودكان، خود را يك عامل اخلاقي مي بينند كه بر اساس معيارهاي اخلاقي در مورد اعمال قضاوت مي كنند. سپس آنها بر اساس اهداف كلي و تعلقات اخلاقي، بنا بر فهم خود اقدام مي كنند. زماني كه يك هويت اخلاقي مثبت شكل گرفت، و فرد خود را انساني دانست كه «از خوبي ها حمايت مي كند»، عزت نفس او به رفتاري وابسته است كه با آن هويت هماهنگ باشد (هارت و فگلي، 1995).

ما اصول اخلاقي را به همان دليل كه هر اصل رفتاري را مي پذيريم، قبول مي كنيم، زيرا معتقديم كه آنها پيامدهاي مطلوبي دارند. كودكان به تدريج و از طريق تجارب شخصي معتقد مي شوند كه زندگي بر اساس استانداردهاي اخلاقي نتايج مطلوبي دارد مثلا آنها مي فهمند كه استفاده مشترك از اسباب بازي ها به لذت بيشتر مي انجامد. تخيلات كودكان نيز به اين باور كمك مي كند. آنها پيش بيني مي كنند كه اين رفتارها به ايجاد يك دنياي بهتر كمك مي كند.

همچنين، باورهاي آنها تحت تأثير پيام هاي الهام بخش و متقاعد كننده بزرگسالان و همسالان قرار دارد. در ميان تمام مخلوقات كره زمين، تنها انسان ها مي توانند به سمت ايده آل هاي بزرگ تر برانگيخته شوند؛ در واقع، مي توان گفت كه ما انسان ها، گونه الهام پذيري هستيم. به نظر مي رسد كه نوجوانان به طور خاص آماده پذيرش پيام هستند؛ پيام هايي كه تصوير يك دنياي در دسترس بهتر را ارائه مي دهند (براون فن برينر، 1962).

كودكان خردسال نيز به استدلال در باره قوانين اخلاقي حساس هستند. جان تپ (تپ و كلبرگف 1971) عبارت جالب «متقاعد كردن فرد در مورد ارزش ها»(4) را بر مبناي يافته هاي تحقيقي خود كه كودكان 5 ساله مي توانند ارتباط ميان قوانين اخلاقي و دلايل آنها را بفهمند، جعل كرد. وي دريافت كه اين كودكان معتقدند كه قوانين و قواعد اگر بيش از آن كه مفيد باشند آسيب برسانند، قابل تغييرند. كودكان در صورتي كه متقاعد شوند قوانين والدين عادلانه است، احتمال زيادتري وجود دارد كه استانداردهاي آنها را به عنوان استانداردهاي خود بپذيرند. نوجواناني كه در تدوين قوانين شركت داشتند، به طور خاص به آن استانداردها متعهد بودند (الدر، 1963؛ پيكاس، 1961).

اوا فوگلمن (1994) در تحقيق خود بر روي كساني كه در جريان هولوكاست به كمك ديگران شتافتند، همين سه منبع انگيزشي را مجزا كرده است. بعضي از آنها زندگي خود و خانواده خود را به خاطر همدلي به خطر انداختند. آنها مي گفتند كه به خاطر درد و رنجي كه شاهد بوده اند نمي توانستند به قربانيان پشت كنند. انگيزه بعضي ديگر بيشتر اصول اخلاقي بود تا همدلي. اين افراد توضيح مي دادند كه آنها شاهد اين جنايات بودند و اگر در برابر آنها مقاومت نمي كردند نمي توانستند با خود كنار بيايند و به زندگي خود ادامه دهند. از صحبت هاي اين افراد بر مي آمد كه انگيزه آنها بيشتر بي عدالتي بوده است تا يك ارتباط عاطفي با افراد رنج كشيده. اما انگيزه گروه سوم، ناشي از ارتباط و الگوگيري از يك رهبر اخلاقي يا جامعه اخلاقي، مثل خانواده يا كليسا بود.

در مجموع، با نگاه به اين سه منبع انگيزه اخلاقي، ممكن است گفته شود كه اخلاق بر «سر» (اصول اخلاقي يا استانداردهاي مبتني بر شناخت درست و غلط و تشخيص فرد به عنوان يك عامل اخلاقي)، بر «قلب» (همدلي)، و بر «جامعه» (همانندسازي با سرمشق هاي اخلاقي) مبتني است.

هيجانات اخلاقي

در ارتباط با هر يك از فرايندهاي انگيزشي، احساسات مثبت و منفي وجود دارد كه بر رفتارهاي ما، تأثير مي گذارند. احساسات منفي عبارتند از احساس گناه(5) (مرتبط با همدلي)، احساس شرم(6) (مرتبط با تعلق اخلاقي)، و انزجار از خود(7) (مرتبط با اصول اخلاقي). وقتي ما به صورت همدلانه «داخل» احساسات ديگري هستيم، هر درد و رنجي كه به او وارد كنيم، در قالب احساس گناه به خود ما برمي گردد. بر اساس شواهد احساس گناه در كودكان نوپا نيز وجود دارد (ذان واكسلر همكاران، 1979)، اما در كودكان چهار يا پنج ساله رواج بيشتري پيدا مي كند.

زماني كه ما هنجارهاي الگوهاي اخلاقي را نقض مي كنيم، حس مي كنيم كه شايسته محبت آنها نيستيم و از روبرو شدن با آنها احساس شرم مي كنيم. زماني كه ما اصول اخلاقي خود را نقض مي كنيم، تجربه انزجار از خود، احساس شرمساري از خود، و ناتواني از كنار آمدن با خود به ما دست مي دهد.

از سوي ديگر زماني كه موجب مي شويم كسي احساس خوبي پيدا كند، احساسات همدلانه مثبتي را تجربه مي كنيم؛ زماني كه بر اساس استانداردهاي الگوي اخلاقي عمل مي كنيم، احساس افتخار و شايستگي دريافت محبت از سوي وي را خواهيم داشت؛ و زماني كه بر اساس استانداردهاي اخلاقي خود زندگي مي كنيم، احساس غرور و يك حس انسجام شخصي يا تماميت خواهيم داشت.

اين حالات هيجاني، مثبت يا منفي، عوامل برانگيزاننده قدرتمندي به حساب مي آيند. براي مثال، زماني كه افراد تجارب خود از احساس گناه را توصيف مي كنند، آنها اغلب براي انتقال شدت درد و رنج خود از كلماتي مثل، دردناك و توانكاه استفاده مي كنند. هيجانات اخلاقي منفي به قدر كافي براي سوق دادن افراد به فكر خودكشي نيرومند هستند. در طرف مثبت، بعضي از افراد در حضور قهرمانان اخلاقي خود كه عالي ترين آرمان ها و شكوهمندترين احساسات را مجسم مي كنند، به گريه تحسين مي افتند.

سبك هاي اخلاقي

والديني كه داراي چند كودك هستند يافته اند كه از اوايل كودكي افراد در استعداد نسبي همدلي، گرايش به اصول اخلاقي، و ارتباط با سرمشق هاي اخلاقي متفاوت اند. به نظر مي رسد كه بعضي از كودكان به طور طبيعي داراي حس همدلي بيشتري نسبت به كودكان ديگر هستند، در حالي كه بعضي ديگر آمادگي بيشتري براي تنظيم استانداردها يا اصول شخصي دارند؛ و بعضي ديگر با سهولت بيشتري با سرمشق هاي اخلاقي رابطه برقرار مي كنند و پايبندي اخلاقي خود را از طريق وابستگي به ديگران نشان مي دهند.

اينجا جايي است كه تجهيزات اضافه بر سازمان خود را نشان مي دهند: كودكي كه همدلي اندكي دارد، ممكن است به شخصي با اصول اخلاقي والا تبديل شود، و بالعكس. والدين ممكن است از نامهرباني كودكان خود نگران باشند، بدين معنا كه خود را جاي ديگران نمي گذارد و احساسات عميقي نسبت به ديگران ابراز نمي كند. اما اين كودك ممكن است يك شخص شريف و داراي شجاعت اخلاقي از آب درآيد، فردي با آرمان هاي والا و خودملامتگري شديد، زماني كه نمي تواند بر اساس آرمان هايش عمل كند.

تشخيص اين سه منبع انگيزه اخلاقي و سبك هاي اخلاقي ناشي از آن مي تواند براي درمانگران، مربيان، يا والدين، خصوصاً وقتي با كودكان داراي مشكل روبرو هستند، مفيد باشد. با ارزيابي قدرت نسبي اين سه منبع، انسان مي تواند بررسي كند كه از ميان تقاضاهاي هم دلانه (مثل، فكر كن چه احساسي داري)، تقاضا برحسب ايده آل ها (مثل، چه دنيايي خواهيم داشت اگر هر كسي اين گونه رفتار كند؟) ، و يا تعلق (مثل، آيا اين روشي است كه يك الگو بايد رفتار كند؟) كداميك موءثرترند.

همچنين، اگر كمبودهاي جدي در هر يك از اين سه حوزه تشخيص داده شود، مثل كودكي كه همدلي كمي دارد يا تنها نسبت به افراد معدودي حس همدلي دارد، درمانگر مي تواند براي تقويت آن حوزه برنامه اي تنظيم كند، مثلاً با كودك در مورد احساساتش و اين كه چه كساني را بايد به عنوان «ما» در نظر گرفت صحبت كند و بدين ترتيب ارزش همدلي را تقويت كند.

والدين ممكن است اين را به زبان نياورند، اما آنها معمولاً اين تفاوت ها را در كودكانشان تشخيص مي دهند. يك پدر بعد از اين كه اين سبك هاي اخلاقي را شنيد گفت: «اين دقيقاً سه دختر مرا توصيف مي كند. هر سه اخلاقي هستند، اما هر يك به روش خود. « من هم اينك به دنبال ايجاد يك ابزار سنجش براي ارزيابي قدرت و ضعف نسبي كودكان در هر يك از اين سه قلمرو اخلاقي هستم.

ادامه دارد...

* با تلخيص و تصرف اندك

پي نوشت ها:

1. cowardice

2. redundancy

3. Normally distributed

4. Persuasion to vertue

5. guilt

6. shame

7. Self loathing

منبع: پگاه حوزه : 25 آبان 1387، شماره 243
 
امتیاز دهی
 
 

بيشتر
خانه | بازگشت | حريم خصوصي كاربران |
Guest (PortalGuest)

مرکز اخلاق و تربیت اسلامی
مجری سایت : شرکت سیگما