پلوراليسم، به معناي كثرتگرايي، رويكردي معاصر، در حوزۀ فلسفۀ دين است كه در پاسخ به پرسش از حقّانيت و نجاتبخشي اديان، شكل گرفته است.كثرتگرايان بر اين باورند اختلاف عقايد و گرايشات معنوي، موضوعي طبيعي است و مومنان به اديان گوناگون، با توجّه به جهانبينيهايي كه اين اديان در بستر آنها نضج يافتهاند، و صرف نظر از دعاوي گوناگون كه در زمينۀ اموري همچون حقّ، نجات، درستي و … دارند، همگي به يكسان از حقّانيت برخوردارند.
كثرتگرايي، نوعي عكسالعمل مسيحيمآبانه به انحصارگرايي مسيحي است كه از دل پروتستانتيسم ليبرال بر آمده و به تدريج و در طول زمان تكامل پيدا كرده است. افرادي مانند شلاير ماخر، ردولف اتو، ديلتاي و توين بي، از فيلسوفاني هستند كه ترويج و توسعۀ اين رويكرد، مرهون تلاشهاي ايشان است. در ميان انديشمندان مسيحي معاصر و فيلسوفان دين در مغربزمين، اين واقعيّت كه مسيحيّت تنها يكي از اديان بزرگ جهاني است، به گونهاي فزاينده جلب توجّه كرده و يكي از مباحث مهمّ فلسفي، دينشناسي و عرفانپژوهي آنها شده است.
مفهوم پلوراليسم، اگرچه نخست در حوزۀ متون مربوط به فلسفۀ دين و الهيات مسيحي شكل گرفت، پس از طرح مباحثي در اين زمينه توسّط جان هيك، فيلسوف دين معاصر، و توجّه وي به بعضي از عارفان اسلامي، همچون ابن عربي و مولوي، به عنوان متفكّراني كه در سدههاي گذشته رويكرد كثرتگرايانه به دين را تبيين كردهاند، نظر بعضي از مسلمانان با گرايشهاي عرفاني را نيز به خود جلب كرد.
جان هيك و اسلام
جان هيك، به اسلام در كنار چهار سنّت بزرگ ديني جهان، يعني يهوديّت، مسيحيّت، هندوئيسم و بوديسم، كه آنها را عكسالعملهاي اصيل به امر غايي ميدانست، به عنوان يكي از نمونههاي فرضيۀ كثرتگرايانه خويش مينگريست. هيك، اسلام را خواهرخوانده مسيحيّت و يهوديّت ميدانست، و از آن با عنوان يكي از اديان بزرگ جهان ياد ميكرد؛ همچنين وي بر آن بود كه اسلام در قرن بيستويكم از نظر جمعيّت پيروانش بزرگترين دين جهان خواهد شد. وي معتقد بود ازآنجاكه اسلام، يهوديان و مسيحيان را با عنوان اهل كتاب به رسميّت ميشناسد، نسبت به اين دو دين رويكرد كثرتگرايانهتري دارد.
آشنايي هيك با اسلام، بيشتر حاصل تأثيرپذيري و آشنايي وي با مسلمانان متمايل به انديشههاي عرفاني در شهر بيرمنگام بوده است. وي كه كمتر به مطالعۀ منظّم شاخههاي گوناگون آموزههاي اسلامي دست زده بود، تحت تأثير جاذبههاي عرفان اسلامي، در آثارش نسبت به اين رشته از معارف مسلمانان شيفتگي خاصّي نشان داد و به نوعي كلمات عارفان مسلمان را با مشرب كثرتگرايانۀ خود سازگار يافت.
هيك بر اين باور بود كه عارفاني مانند ابن عربي و جلالالدّين مولوي، ترويجدهندۀ نوعي كثرتگرايي در ميان مسلمانان بودهاند كه شباهت بسياري به تبيين كثرتگرايانۀ وي از آرا و عقايد مومنان به اديان گوناگون دارد. بدين ترتيب هيك با تفسير كثرتگرايانۀ عقايد عارفان مسلمان، كوشيد آراي ايشان را به نفع نظريۀ پلوراليسم ديني مصادره كند.
با همين منظور بود كه بعضي از اشارات عارفان مسلمان به كار هيك آيد. در «فصوصالحكم»، از قول جنيد نقل شده است: «آب، رنگ ظرفي را كه در آن ريخته شده ميپذيرد». اين سخن ممكن است براي اثبات مدّعاي ساختگرايي، كه يكي از بنيانهاي معرفتي پلوراليسم است، در زمينۀ چگونگي شكلگيري و تفسير تجربۀ عرفاني استفاده شود، و همچنين از اينكه ابن عربي ذيل اين نقل قول بيان كرده است: «اگر كسي معناي اين گفتۀ جنيد را دريابد، خدا را در هر نوع اعتقاد و صورتي شناخته و كاري به عقايد ديگران نخواهد داشت» ميتوان نوعي تسامح كثرتگرايانه را نتيجه گرفت.هيك ابيات معروف ابن عربي را كه ميگويد: قلب من پذيراي همۀ صورتهاست، پس چراگاه غزالان و دير راهبان و خانۀ بتان و كعبۀ طائف، همچنين الواح تورات و مصحف قرآن است، … دستمايۀ بيان ديدگاه خويش ساخته است.
جان هيك، از داستان فيلشناسي مولوي، همچون تمثيلي براي توضيح مدّعاي پلوراليسم بهره برده است. مولوي در اين تمثيل چنين بيان كرده است كه هندوان، شب هنگام فيلي را به شهري كه مردم آن فيل نديده بودند، آوردند و آن را در خانهاي تاريك به نمايش گذاشتند، بازديدكنندگان فيل كه در شب تاريك نميتوانستند آن را به درستي ببينند هر كدام جزئي از اجزاي بدن او را لمس كردند و براساس آن دربارۀ ماهيّت فيل نظري دادند؛آنكه پاي فيل را لمس كرده بود، فيل را همچون ستوني توصيف ميكرد، و آنكه خرطوم حيوان را دست زده بود، فيل را موجودي مانند مار ميدانست، و آنكه دم فيل را لمس نموده بود آن را همچون طنابي ضخيم، و …؛ بدين ترتيب در خصوص باقي اجزاي فيل احكامي صادر شد.
از نظر هيك، هيچ يك از كساني كه براي تماشاي فيل آمده بودند، نادرست نميگفتند؛ زيرا هر كدام از ايشان به جنبهاي از واقعيّت اشاره ميكردند. براساس نظر او، فهم انسانها از امر واقع، هيچگاه ثابت و مطلق نيست، و آدميان به واسطۀ محدوديت فهم و اختلاف فرهنگها، در مواجهه با حقيقت واحد، برداشتهايي گوناگون دارند، و اگرچه هيچكدام از اين برداشتها درست نيست، صاحبان برداشتها در خصوص عقيدۀ خود محقّاند.
نقد و نظر
بر آرا و نظريات هيك، نقدهايي وارد شده است؛ ابتناي كثرتگرايي بر نظريۀ معرفتشناختي كانت، كه نتيجۀ آن قطع رابطۀ ذهن و واقعيّت خارجي است، سبب گرديده است كه پلوراليسم، به وادي شكّاكيت در خصوص اصليترين آموزههاي ديني درافتد. تأكيد بر اينكه شناخت واقعيّت نهايي ناممكن است و نمودهاي ديني، كه در سنّتهاي متفاوت، اشكال گوناگوني به خود گرفتهاند، تنها امور شناختپذير هستند، نمونهاي مهم براي نشان دادن شكّاكيت افراطي كثرتگرايي است.
دركل از منظر عارفان مسلمان، اگرچه عقول از اطّلاع بر حقيقت ذات الهي ناتواناند، اينگونه نيست كه خداوند مطلقاّ شناختناپذير باشد، بلكه به واسطۀ تجلّيات و صفاتش معلوم ميگردد. درحاليكه جان هيك در تبيين نظريۀ خود، واقعيّت مطلق و خداي سرمدي را حقيقتي كه بيانناشدني شناختناپذير است معرفي كرده و مومنان را عبادتكنندگان تجلّيات و ظهورات آن واقعيّت مطلق دانسته است نه خود او.
از منظر هيك، اديان پديدارهايي هستند كه در واكنش به واقعيت مطلق به اقتضاي شرايط جغرافيايي و فرهنگي خاص پديد آمدهاند، بدينسان تعاليم و اصولي كه موجب عدم تساهل و تنازع بين اديان ميگردند، به جنبههاي عارضي ــ و نه ذاتي اديان ــ مربوطاند. تمايز ميان خدا يا واقعيّت مطلق و ظهوراتش، صفاتي را كه اديان براي او شمردهاند، نفي نميكند. درحاليكه در تبيين كثرتگرايانه، اين تمايز نافي آن صفات است.
در واقع اگر ما نتوانيم هيچ چيز دربارۀ خداوند يا واقعيّت غايي بگوييم، در آن صورت تفاوت ميان اعتقاد و بياعتقادي از ميان خواهد رفت و تمييز اعتقاد ديني از الحاد تقريباً ناممكن ميشود. اين همان نقدي است كه شيعه و اهل عرفان بر تنزيه مطلق وارد ميسازند، نتيجۀ آن را انكار وجود خدا ميدانند و بر اين تأكيد ميورزند كه هر يك از مذاهب تشبيه و تنزيه ناتمام است و جمع ميان اين دو لازمۀ توحيد حقيقي به شمار ميآيد.تفاوتي كه هيك ميان واقعيّت مطلق (حقّ) و وجوه آن قائل ميشود، بدينسان كه حقّ را اساساً از تجلّياتش متمايز ميداند، در عمل خدا را از موجودي پرستششدني به امري بيانناپذير بدل ميسازد.
جان هيك ميگويد صفاتي كه در اديان، به خدايان نسبت داده ميشود، ساختۀ فهم مومنان است، كه از طريق ارتباط با حقّ ايجاد گرديده است، و از سوي ديگر تصوّر عبادتكنندگان از آنچه ميپرستند، حاصل مقتضيات فرهنگي است كه در آن پرورده شدهاند. بنابراين درك راستين از خدا بسته به بصيرتي است كه ايمانآورندگان بايد نسبت به تفاوت خداي سرمدي و خداي متعلّق تجربۀ ديني داشته باشند؛همانگونه كه ابن عربي، تحقّق الوهيّت را موقوف بندگي دانسته و گفته است تا زماني كه ما شناخته نشويم، او شناخته نميشود؛ بدين معنا كه آنچه براي ما شناختپذير است، خداي متعلّق تجربۀ ديني است.
اگرچه سخن ابن عربي، در نگاه نخست شباهتي با تصوّر هيك، از حقّ في نفسه و جلوههاي آن دارد، با توجه به سياق كلّي عرفان وي، تفاوت كلّي اين دو منظر مشهود ميگردد. اگرچه ابن عربي ميان تجلّي و ذات تمايز قائل ميشود، اين دو در انديشۀ وي، از واقعيّت واحدي حكايت ميكنند؛ بنابراين تمايزي كه هيك ميان خداي سرمدي و خدايان اديان در حكم تجلّيات پديداري حقّ نفس الامري در نظر ميگيرد، از نظر ابن عربي بيمعناست.
همچنين با اينكه توصيف هيك از حقّ، با توصيف ابن عربي از مطلق شباهت دارد، توجّه به كاركردها، تمايز اين دو را با هم آشكار ميسازد؛ در انديشۀ ابن عربي، مطلق منشاء تمام وجود است، امّا حقّ، آنچنان كه در فرضيۀ هيك مطرح ميگردد، تنها مفروض تجربۀ ديني است كه از طريق وجوه خدا، به ادراك در ميآيد. بدين ترتيب ميتوان دريافت كه از تبيين ابن عربي در خصوص «واقعيّت مطلق»، نميتوان آنچه را هيك در زمينۀ نسبت «خدايان اديان» و جايگاه وجودي «حقّ» بيان كرده است نتيجه گرفت.
خاتمه
در خصوص تأثيرپذيري جان هيك از عرفان اسلامي، نكتۀ شايان ذكر آن است كه استفادۀ او از مطالب عارفان مسلمان از نوعي مصادره به مطلوب حكايت ميكند؛ براي مثال اگر روايت هيك از داستان فيلشناسي مولوي را بپذيريم و همه تماشاگران را در آنچه بدان حكم نمودهاند محقّ بدانيم، آنگاه نميتوانيم فيل واقعي را بشناسيم و اساساً نخواهيم توانست اطمينان داشته باشيم كه چنين حيواني وجود خارجي دارد.
نتيجهاي كه ميتوان از روايت هيك از اين داستان گرفت، تنها اين است كه هيچكدام از اين برداشتها درست نيست. كوشش جان هيك به جاي اينكه به حقيقت همۀ مذاهب اعتبار و ارزش ببخشد، در عمل نشاندهندۀ اين است كه هيچكدام از مذاهب، تصوّر درستي از حقيقت مطلق ندارند.درحاليكه هدف مولوي از آوردن اين تمثيل، بيان اين نكته است كه شناخت خدا تنها به وسيلۀ نور معنويت ممكن است نه با شيوۀ فهم مبتني بر عقل و حسّ. چنانكه در پايان داستان گفته است:
در كف هر يك اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
همچنين تأكيد بيش از حدّ بر تجربۀ عرفاني كه از جايگاه ساختگرايي، در نظريۀ پلوراليسم حكايت ميكند، با ميزان و حدود اعتبار مكاشفات، نزد عارفان مسلمان سازگاري ندارد، به سخن ديگر، عارف مسلمان مكاشفهمدار نيست و در سنّت عرفاني اسلام، اينكه سالك براي كسب معرفت و رسيدن به حقيقت بايد از مسير عمل به شرايع ديني حركت كند، پيوسته محل تأكيد بوده است.
دكتر حسين شكرآبي