جهاد و شهادت طلبی برای بیدار کردن جامعه
به هر حال این هم نوعی نهی از منکر است. خوب، اگر افرادی و یا دولت اسلامی نسبت به آن اقدام کردند، یا دولت و مردم به کمک هم اقدام کردند، یا اگر دولت اسلامی نتوانست یا اصلاً دولت اسلامی نبود و خود مردم مسلمان اقدام کردند، و این مشکلات را حل کردند، و با دشمنان اسلام مبارزه کردند، و نقشه های آن ها را نقش برآب کردند، نعم المطلوب. اما اگر هیچ اقدامی صورت نگرفت، این جا وظیفه ی مسلمانان است که با این منکرات مقابله کنند. اما آیا همیشه همه ی مسلمان ها وظیفه شناس هستند؟ آیا می شود روزی مردم مسلمان در انجام وظایف اسلامی خود کوتاهی نکنند؟ مگر ما در تاریخ نمونه هایی از بی وفایی مسلمان ها نداشتیم؟ آیا تصور این که ممکن است اکثریت قریب به اتفاق مردم مسلمان در انجام وظایف اسلامی خود کوتاهی کنند، فرض محالی است؟ مصداق آن را همه می دانید.
از زمان شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام تا زمان شهادت سیدالشهداء علیه السلام، بیست سال طول کشید. در طول این مدت سیدالشهداء علیه السلام در مدینه چه می کرد؟ آیا کسانی که حاکم بودند، بت پرست یا منکر خدا بودند؟ آیا در ظاهر، پیامبر صلی الله علیه و آله و احکام دین را انکار می کردند؟ خیر، اصلاً این گونه نبود، آن ها خود را خلیفه ی رسول الله صلی الله علیه و آله می دانستند، نماز می خواندند، امام جمعه بودند، منتهی گاهی نماز جمعه را روز چهارشنبه می خواندند! گاهی هم در حال مستی، امامت جماعت می کردند! آنچه مسلم است، آن ها نماز می خواندند. حتی روز عاشورا عمر بن سعد اول نماز خواند بعد گفت: «یا خیل الله ارکی و بالجنه أبشری. » (2) مردمی که در زمان سیدالشهداء علیه السلام زندگی می کردند همه نماز می خواندند، و ادعای مسلمانی می کردند. به اصطلاح حکومت، حکومت اسلامی بود. اما سیدالشهدا ء علیه السلام بیست سال خون دل خورد، و نمی توانست بگوید این حکومت ناحق است. مگر به افراد معدودی در گشوده و کنار، و در خفا، به صورت سری، خصوصی، و محرمانه. حتی وقتی خبر مرگ معاویه را آوردند، در ظاهر حضرت علیه السلام به حاکم مدینه تسلیت گفت. وضع این گونه بود.
آیا در زمان سایر ائمه اطهار علیهم السلام، زمان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام، امام صادق علیه السلام، و دیگران صریحاً می توانستند به مردم بگویند این حکومت ها باطلند؟ پس چرا آن بزرگواران علیه السلام را زندان می کردند؟ چرا ایشان را به شهادت می رساندند؟ آیا خلفا به نام کفر حکومت می کردند؟ یا این که منکر خدا بودند؟ اگر هم منکر خدا بودند اظهار نمی کردند، و به نام خلیفه ی رسول الله صلی الله علیه و آله حکومت می کردند، این داستان را حتماً همه شنیده اید، همه مرثیه خوانها می خوانند که هارون الرشید هنگامی که می خواست حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را زندانی کند، به مرقد پیامبر صلی اله علیه و آله آمد و عذر خواهی کرد، گفت یا رسول الله صلی الله علیه و آله من فرزند تو را زندانی می کنم، برای این که مصلحت جامعه اسلامی تأمین شود! برای این که امنیت در جامعه ایجاد شود! برای این که اختلاف در جامعه نیفتد! از پیغمبر صلی الله علیه و آله عذرخواهی می کرد! (3) این گونه نبود که همه این حکومت ها حکومت کافر و مشرک باشند. خوب، با این موارد چه باید کرد؟ گاهی شرایط به گونه ای است که می توان با فعالیت های فرهنگی متفرق و پنهانی، اصل دین مردم را حفظ کرد؛ به امید این که روزی معرفت و سطح فرهنگ آن ها رشد پیدا کند، و بتوانند کارهای مهم تری انجام دهند. تقریباً از امام سجاد علیه السلام به بعد به دلایل مختلفی، تمام ائمه علیه السلام چنین برنامه ای داشتند. چون عده ای مسلمان تربیت شده بودند، و به برکت خون سیدالشهداء علیه السلام حق را شناخته، بر اساس فرهنگ اسلامی تربیت شده، و در اطراف بلاد اسلامی پراکنده می شدند، تمام امامزاده هایی که پیرامون ما در بلاد خراسان، مازندران، و جاهای دیگر هستند، همین مسلمانانی بودند که تربیت شده خاندان امامت بودند، و مردم را هدایت می کردند. غالب ایشان از بیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بودند. در این شرایط باید به همین کارهای فرهنگی اکتفا کرد. چون توان فعالیت دیگری نیست، تنها کاری که می توان انجام داد این است و اطمینان هم هست که اصل دین از بین نمی رود.
اما قسمتی از فرمایش امام حسین علیه السلام که در منی به آن نخبگان فرمودند این بود: «من می ترسم اصل حق گم شود» صحبت تنها مسأله یک حکم و دو حکم شرعی نیست، فکری بکنید، من می ترسم اصل حق گم بشود و مردم نتوانند حق و باطل را تشخیص بدهند، راه دیگری برای تشخیص حق و باطل وجود نداشته باشد! این شرایط، کار خاص دیگری را می طلبد، نه با فعالیت های تبلیغی و نه با پول، نمی توان اقدامی انجام داد و نه می توان جنگ نظامی سامان داد، جبهه حق طرفدار ندارد، قدرت در دست جبهه باطل و ثروت در اختیار آن هاست. آنچنان تبلیغات کرده اند و از مردم زهر چشم گرفته اند، که کسی توان نفس کشیدن ندارد. دائم مخالفان را دار زدند، یا ترور کردند؛ نه کسی جرأت قیام یا حرکت دارد، نه دیگر نیرو و توان برای کسی مانده است. در این شرایط باید شوک دیگری به جامعه وارد شود. چه کاری از یک نفر یا از یک گروه کوچک برای جامعه بزرگ اسلامی بر می آید؟ تبلیغات هم تأثیری نداشت چون تمام ابزار آن در اختیار امویان بود و فقط عده محدودی فریاد امام علیه السلام را می شنید. سیدالشهداء علیه السلام با حنجره خود چقدر می تواند فریاد بزند؟ صدای خود را به چند نفرمی تواند برساند؟ البته اگر اجازه صحبت کردن به امام علیه السلام می دادند، که در طول بیست سال به این حضرت چنین فرصتی نیز ندادند و ایشان می بایست آرام، پنهانی و در خفا با یاران و اصحاب خود صحبت کند.
در این شرایط چه باید کرد؟ همان کاری را که حسین علیه السلام کرد، شوکی در جامعه اسلامی به وجود آورد که تا قیام قیامت اثر خود را خواهد داشت. این لرزه باقی خواهد ماند و آرام نخواهد گرفت؛ اقدامی که نمی توان آن را تحریف کرد، و نمی شود تفسیر غلطی برای آن آورد. چه بگویند؟ هر آیه محکمی در قرآن باشد، می توانند آن را تحریف و به اشتباه تفسیر کنند. یا به قول امروزی ها برای آن قرائت جدیدی بیاورند! اگر حدیث باشد، می توانند بگویند دروغ بوده و جعلی است، از اسرائیلیات است، یا در نهایت بگویند این قرائت شماست! و برای آن قرائت دیگری هم هست! به مراجع هم می گویند شما فهمتان را مطلق نکنید، قرائت های دیگری هم هست! اما با حرکت سیدالشهداء علیه السلام چه می توانند بکنند؟ آیا تفسیر دیگری دارد؟ جز این که گروهی پاکباز در راه خدا و برا ی احیای دین جان خود و عزیزانشان را فدا کردند؟ تا حالا هیچ مورخی، هیچ انسان منصفی تفسیری غیر از این برای داستان کربلا کرده است؟ بله، امروز ممکن است کسانی باشند که قرائت های جدیدی از داستان کربلا داشته باشند! العیاذ بالله، بگویند حسین علیه السلام بی خود کرد! واقعه کربلا عکس العمل خشونت جدش بود! یزیدی ها تقصیری نداشتند، جد حسین علیه السلام پدر آن ها را کشته بود، آن ها هم در کربلا فرزندان پیامبر صلی الله علیه و آله را کشتند! این شیطانی ترین تفسیری است که تا به امروز از حماسه کربلا شده است، و تاکنون این گونه تعابیر سابقه نداشته است. دوست و دشمن، مسلمان و کافر، مشرک و بت پرست، همه در مقابل داستان کربلا سر تعظیم فرود آورده اند. این گونه که حسین علیه السلام مصباح الهدی شد، این چراغ فروزانی است که هرگز خاموش نمی شود. علیه آن هیچ کاری نمی توان کرد. این شوک باعث شد که جامعه اسلامی نجات پیدا کند.
این هم مصداق دیگری برای نهی از منکر به معنای عام است. اگر کسی سؤال کند آن جا که حضرت علیه السلام فرمودند: «أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر» (4) آیا به هدف خود رسیدند؟ جواب این است که بله، آنچه را اراده داشت، انجام داد و به نتیجه هم رسید. نتیجه این اقدام چه بود؟ این که مردم بتوانند حق و باطل را بشناسند. اصل وظیفه انبیا و اولیای خدا، هدایت است؛ بعد از هدایت اگر خود مردم حاضر شدند رهبری آن ها را بپذیرند در این صورت حکومت هم تشکیل می دهند. تشکیل حکومت وظیفه آن هاست. اما در صورتی که مردم کمک کنند؛ همان طور که امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه شقشقیه فرمود: «لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر» (5) زمانی که مردم حضور پیدا کرده، و کمک کردند من هم به وظیفه ام قیام می کنم. اما اگر حاضر نشدند وظیفه تشکیل حکومت ساقط است، اما وظیفه هدایت باقی است، هدایت گری وظیفه انبیا و اولیا و کسانی است که در غیبت آن ها نقش هدایت را برعهده می گیرند. «العلماء ورثه الانبیاء» (6) این وظیفه همیشه هست، و از دوش هیچ کس در هیچ حالی برداشته نمی شود. اگر هیچ راه دیگری نبود، باید مردم را با شهادت هدایت کرد، تا بفهمند. باید بگونید چرا این پیرو امام حسنی علیه السلام حاضر شد کشته شود؟ اگر انصاف داشته باشند حلاجی و تحلیل می کنند، بررسی می کنند، و به این نتیجه می رسند که به خاطر وظیفه ی دینی خود این کار را کرد. برچسب ها و تهمت ها دروغ بود. پس ممکن است نهی از منکر چنین مصداقی هم داشته باشد. اما اولاً موارد آن نادر است. ثانیاً آگاهی زیادی می خواهد که شخص تشخیص بدهد چنین وظیفه ای دارد، خیلی فداکاری می خواهد که از همه چیز بگذرد، کلاه شرعی برای کارهای خود درست نکند، و برای ترک امر به معروف و نهی از منکر بهانه تراشی نکند. چنین شخصیتی به ندرت پیدا می شود، ولی به هر حال خدا حجت را برای ما و شما تمام کرده، اگر هیچ کس نبود حسین بن علی علیه السلام بود.
السلام علیک یا أبا عبدالله، بأبی أنت و أمی؛ جان های ما، پدر و مادرهای ما، فرزندان ما، فدای تو ای حسین علیه السلام! که چراغ هدایت را در این جهان افروختی و تا جهان برپاست هرگز خاموش نخواهد شد.
پی نوشت:
1. رعد، 34.
2. بحارالانوار، ج 44، ص 391، باب 37، روایت 2.
3. ر. ک: ارشاد، ص 280.
4. بحارالانوار، ج 44، ص 329، باب 37، روایت 2.
5. نهج البلاغه، خطبه 3.
6. بحارالانوار، ج 1، ص 164، باب 1، روایت 2.