منو
تبليغات







 
فلسفه و عرفان
چهارشنبه 12 آبان 1389 نظريه در خدمت استعاره
نويسنده: محمود سيفى
منبع: روزنامه ايران (www.iran-newspaper.com)





در فرهنگ آكسفورد واژه فونداسيون چنين تعريف شده است: «يك سطح يا پايه سخت كه برفراز آن بنايى ساخته شود». به همين سان، بسيارى از فلاسفه دانش را ساختمان يا بنايى دانسته اند كه بايد داراى فونداسيون يا پايه هاى استوار و محكمى باشد. گفتن اين كه معرفت بايد مبتنى بر مجموعه اى از اصول استوار و تخطى ناپذير باشد در واقع تمسك به استعاره ساختمان است كه در آن استحكام «پِى» ضامن بقا و سلامت بقيه ساختمان است. دكارت به صراحت از اين استعاره استفاده مى كند. او روش خود را شبيه معمارى مى داند كه تلاش مى كند خانه اى بسازد اما زمين را ماسه يا گل فرا گرفته است. او آن قدر زمين را گود مى كند و خاك هاى سست را كنار مى زند تا به سنگ يا زمين سخت برسد و ساختمان خود را بر فراز اين زمين سخت بنا كند: «من هم همين طور عمل كردم، هر باور مشكوكى را مانند ماسه ها كنار ريختم و وقتى ديدم در وجود يك متفكر يا شكاك نمى توانم ترديد كنم همين را به عنوان سنگ بستر گرفتم تا بنيادهاى فلسفه ام را بر آن بنا كنم».
دكارت از استعاره «سبد سيب» نيز براى معرفت استفاده كرده است. فرض كنيد شما سبد سيبى داريد و نگرانيد كه مبادا بعضى از سيب ها گنديده شده باشد و اين گنديدگى به بقيه سيب ها سرايت كند. شما بايد همه سيب ها را از سبد بيرون بياوريد و به دقت وارسى كنيد و سيب هاى فاسد را كنار بگذاريد و سالم ها را درون سبد باز گردانيد. در معرفت نيز بايد همان كارى را كنيد كه درباره سبد سيب انجام داديد. دكارت با اين تمثيل در واقع چرايى شك دستورى خود را پاسخ داده است.استعاره ديگرى كه دكارت براى مبناگروى در باورها از آن استفاده كرده و براى فهم اين نظريه در معرفت شناسى بسيار اهميت دارد، استعاره زنجير است. او از زنجير استدلال سخن رانده است؛ «معارف بشرى مانند يك زنجير به هم متصل اند».
اسپينوزا نيز مانند دكارت معرفت را مبتنى بر تعقل پيشين مى دانست و آن را به هندسه اقليدس شبيه مى كرد و انتظار داشت معرفت فلسفى را در يك نظام رياضى وار به سامان درآورد. برخلاف فيلسوفان عقل گرا كه بنيان هاى معرفت را در دريافت هاى بديهى عقلى جست وجو مى كردند، فلاسفه حس گرا تأثيرات حسى را مبدأ و سنگ بناى معرفت مى دانستند و مجموعه استعاره هايى را بدين منظور در آثار خود به كار مى بردند؛ براى نمونه جان لاك، ذهن را به صفحه اى سپيد تعبير مى كرد كه خالى از هر حرف و انديشه اى است و همه مواد و محتويات عقلى بشر از تجربه در آن حك مى شود؛ معرفت ما يا از اشياى محسوس خارجى است و يا عمليات هاى ذهنى درونى روى اين داده ها. از نظر لاك، اين دو، بنيادهاى انديشه را تشكيل مى دادند كه همه معارف ما از آنها حاصل آمده است. البته پيش تر از لاك، ارسطو نيز معرفت را مانند نوشتن روى لوحى سپيد دانسته بود. تجربه حسى از نظر ارسطو مانند علائمى است كه روى موم حك مى شود؛ استعاره ديگرى كه از آثار لاك پديد آمد اين بود كه مشاهده و درون بينى را به عنوان فواره هاى معرفت بدانيم. در اين جا نيز تناظر ميان آب/ معرفت و جوشيدن/ ايجاد معرفت وجود دارد.
كانت نيز از طرفداران بى چون و چراى مبناگروى بود كه اين موضوع از عناوين دو كتاب او به خوبى قابل استنباط است: «مبانى Grundleguneما بعدالطبيعه اخلاق» و «مبانى (Anfangsgrunde) مابعد الطبيعى علم طبيعى». فرگه نيز از استعاره مبنا در عنوان كتاب «مبانى Grundlagenحساب» استفاده كرده است. بيش از اين، در كتاب «قوانين بنيادين رياضيات» نيز قوانين منطقى را سنگ هاى جدى اى دانسته كه بر يك «بنيان ازلى» ساخته شده اند.در سال ،۱۸۶۰ پيرس با انكار شك كلى، حملات شديدى را عليه مبناگروى دكارتى به راه انداخت. او با مفهوم زنجير استدلال كه دكارت از رياضيات برگرفته بود، مخالفت كرد. پيرس معتقد بود استدلال را بايد بيشتر يك «كابْل» دانست تا زنجير: «فلسفه بايد از روشهاى علوم تقليد كند و مقدمات بسيارى را كه امتحان بررسى دقيق را از سرگذرانده اند به كار بگيرد نه اين كه به طور انحصارى تعداد محدودى از گزاره ها را حقيقى بداند. معرفت فلسفى نبايد زنجيرى تشكيل دهد كه كليه پيكره اش وابسته به يك حلقه باشد، بلكه بايد كابلى باشد كه اگرچه تارهايش به تنهايى نازك و نامستحكم اند اما اگر هزاران تار به خوبى به هم پيوند بخورند و كابل را تشكيل بدهند، بسيار محكم خواهند بود». از ديد انسجام گرايان، آنچه مهم است، قوت يك گزاره خاص نيست بلكه ارتباطات آن با تعداد بى شمارى از گزاره هاى ديگر است. اگر معرفت را كابل بدانيم هر كدام از تارهاى اين كابل در نقش باورهاى ما، خود كابل به منزله مجموعه اى از اعتقادات به هم پيوسته و قوت كابل نيز به مثابه اعتبار معرفت خواهد بود.
در قرن بيستم يكى از مهمترين استعاره هاى انسجام گروى، استعاره كشتى نويرتNeurathبود: «نمى توان از تعدادى جمله محدود به عنوان نقاط آغازين علوم آغاز كرد. هيچ لوح سفيدى وجود ندارد. ما مانند دريانوردانى هستيم كه بايد كشتى خود را روى دريا بازسازى كنيم و هيچ گاه قادر نيستيم آن را به خشكى ببريم و دوباره از بهترين مواد بسازيم. فقط عناصر ماوراء طبيعى مى توانند بدون بر جاى گذاشتن ردى از بين بروند». طبق استعاره نويرت، دريانوردها همان دانشمندانند، اجزاى كشتى، باورهاى ما هستند و تعمير كشتى همان بازنگرى در باورها است. نويرت نيز مانند پيرس الگوى فلسفه و معرفت شناسى را علم مى دانست و نه رياضيات كه براساس روش اصل موضوعى پيش مى رود. كواين نيز مانند نويرت علاوه بر استعاره كشتى از استعاره «تورِ باور» يا «شبكه باور» براى توصيف معرفت استفاده كرد كه نشان مى دهد معرفت، ارتباطات متعدد و كثير ميان باورهاست و نه مبانى اى معدود. از نظر كواين يك مكانيك ماهر مى تواند با آزمايش اجزاى موتور اتومبيل به طور جداگانه و مجزا از هم، درباره موتور اتومبيل نظرى بدهد، ولى به طور يقين براى اين هدف بهتر است كه ببيند كل موتور به عنوان يك كل چگونه كار مى كند و آيا اجزا با هم هماهنگى دارند يا نه. اين امر درباره باورهاى ما نيز صادق است. در مقايسه با كل پيكره باورهاى ماست كه گزاره هاى خاص پذيرفته يا رد مى شوند. امتيازات يا معايب مستقل گزاره ها، مدخليت چندانى ندارند. در اين جا نيز باورها به اجزاى موتور ماشين تشبيه شده و اعتبار مجموعه باورها وابسته به سالم كاركردن كل پيكره دانسته شده است.علاوه بر استعاره هاى پِى و انسجام، معرفت شناسان از استعاره هاى ديگرى هم براى توصيف معرفت استفاده كرده اند. براى نمونه سوزان هاك در تلاش براى ارائه نظريه اى بين انسجام گرايى و مبناگرايى از مفهوم جدول حروف متقاطع استفاده مى كند. از نظر او معرفت مانند جدول حروف متقاطع است. درستى يك كلمه وابسته به درستى همه كلماتى است كه با آن مرتبط است و بنابراين مقتضى نوعى انسجام نيز هست.
استعاره غارافلاطون نيز يكى از نخستين استعاره ها در معرفت شناسى محسوب مى شود. افلاطون اين استعاره را براى نفى اعتبارمعرفت مأخوذ از حواس مطرح كرده بود. زندانيان در انتهاى راهرو يا غارى دراز رو به ديوار و پشت به آفتاب ايستاده بودند و چنان با زنجير بسته شده بودند كه نمى توانستند به پشت برگردند و نورى ببينند. آنان فقط سايه هاى افراد بيرون غار را كه بر ديوار مقابلشان مى افتاد مى ديدند و گمان مى كردند اين سايه هاى متحرك، حقيقت دارند. افلاطون معرفت حسى را شبيه همين سايه هاى ديوار غار مى دانست كه فقط سايه اى از مثل حقيقى بودند. افلاطون با اين تمثيل مى خواست بنياد مبناگرايى تجربى را نه به نفع انسجام گروى كه به نفع مبناگروى عقلانى به باد دهد.
فرانسيس بيكن با اين كه پيش از دكارت و لاك مى زيست در تمثيلى زيبا به ظرافتِ تمام معايب و محاسن معارف تجربى محض و عقلى محض را گوشزد كرده است:
«اهالى علوم بر دو دسته اند: يا مردان تجربه اند و يا مردان باورهاى جزمى. مردان تجربه به مورچگان مانند كه جمع مى كنند و مى خورند؛ استدلاليان به عنكبوتان مانند كه از خود تار مى تنند. اما زنبوران راه ميانه را برگرفته اند. زنبور مواد مورد نيازش را از باغ ها و بستان ها گرد مى آورد ولى آنها را تغيير مى دهد و هضم و دگرگون مى كند. فلسفه بايد چنين باشد: نه بر صرف قواى عقل تكيه داشته باشد و نه بر تاريخ طبيعى و آزمايشات مكانيكى، [بلكه مواد دومى را به مدد اولى هضم و فرآورى كند]».
دقت در موارد فوق نشان مى دهد كه برخلاف تصريح فيلسوفان به اين كه هيچگاه استعاره ها را در مقام تبيين يا استدلال به كار نمى برند، استعاره ها در بسيارى از موارد دلايل فيلسوفان براى رد و ابطال و يا پذيرفتن نظريه اى خاص بوده اند. استعاره - بويژه استعاره هاى مفهومى كه ريشه در سطحى عميق تر از سطح زبان دارند- همواره خود مبنايى براى نظريه پردازيهاى فلاسفه بوده است. در برخى موارد استعاره ها نه تنها ابزارى براى تبيين نظريه بلكه خود اساس فهم فيلسوف از نظريه را تشكيل داده است. گاهى - و از نظر برخى زبانشناسان مانند ليكاف، اغلب - اين استعاره نيست كه نظريه را توصيف مى كند بلكه نظريه در خدمت استعاره است.
 
امتیاز دهی
 
 

نسخه قابل چاپ


تعداد بازديد اين صفحه: 24226
Guest (PortalGuest)

دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم (شعبه اصفهان)
مجری سایت : شرکت سیگما