گزارش پنجمین نشست انگلیسی معنویت شیعی: معنویت شیعی در دوره معاصر و ارتباط آن با تصوف پنجمین نشست تخصصی انگلیسی معنویت شیعه در عصر حاضر، روز ‌شنبه 23 دی ماه، با ارائه دکتر محمد سوری برگزار شد. به گزارش روابط عمومی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی، گروه اسلام و مطالعات معنویتِ پژوهشکده اخلاق و معنویت، روز ‌شنبه 23 دی 1402، در راستای دور اول از سلسله نشست‌های معنویت شیعی و سبک زندگی انسان معاصر، پنجمین نشست تخصصی خود را به زبان انگلیسی و با عنوان معنویت شیعی در دوره معاصر و ارتباط آن با تصوف (Shiite Spirituality Contemporary Period And its Relationship With sufism) برگزار کرد و دکتر محمد سوری، بحث خود را در این زمینه ارائه کرد.
ارائه دکتر سوری یک مقدمه و سه قسمت داشت که گزارش تفصیلی آن در ذیل آمده است: 



                                                           

مقدمه
در سال‌های اخیر اصطلاح «معنویت شیعی» فراوان به کار می‌رود. این اصطلاح حتی به کتاب‌های نویسندگان غربی نیز راه پیدا کرده است و مثلاً کارل ارنست در کتاب خود با عنوان اقتدا به محمد از این اصطلاح استفاده کرده است. البته حتا ممکن است کسی ادعا کند که در اصل نویسندگان غربی این اصطلاح را درست کردند و به کار بردند و ما این اصطلاح را از آن‌ها یاد گرفتیم. در این خصوص من نظری ندارم، یعنی در واقع چیزی نمی دانم که بگویم.
حال اولین سؤالی که در اینجا مطرح می‌شود، این است که وقتی ما اصطلاح «معنویت شیعی» را به کار می‌بریم، واقعاً مقصود ما از آن چیست. آیا مقصود ما «تصوف شیعی» است؟ آیا مقصود ما «عرفان شیعی» است؟ اگر «معنویت شیعی» با «تصوف شیعی» یا «عرفان شیعی» نسبتی دارد یا از آن‌ها گرفته شده است، این نسبت چیست یا این که «معنویت شیعی» چه چیزی یا چه چیزهایی از «تصوف شیعی» یا «عرفان شیعی» گرفته است؟ و اگر هم «معنویت شیعی» با این دو اصطلاح هیچ نسبتی ندارد، پس چیست؟
برای پاسخ دادن به این سؤال، من با نگاهی تاریخی به این مسأله می‌پردازم و تلاش می‌کنم تاریخ طولانیِ روابط میان تشیع با تصوف و عرفان و اخیراً معنویت را با اختصار بسیار بیان کنم.
قسمت اول: نگاهی تاریخی به رابطه تشیع با تصوف و عرفان و معنویت (تفسیر رسمی‌تر)
شاید در اواخر سوم هجری / نهم میلادی بود که به‌تدریج برای اولین بار واژه‌ی تصوف در بغداد به کار رفت. این اصطلاح در ابتدا فقط برای بغدادی‌ها و به‌خصوص جنید و شاگردانش و شاگردانِ شاگردانش به کار می‌رفت، ولی چیزی نگذشت که بعد از کمتر از دو قرن اصطلاح تصوف همه سرزمین‌های اسلامیِ آن روزگار را دربرگرفت و مانند چتری فراگیر برای هر نوع گرایش معنوی به کار گرفته شد. تصوف، بعد از این، دیگر اصطلاحاتی را که تا آن زمان در سرزمین‌های اسلامی به کار می‌رفت، کنار زد و خودش به جای آن‌ها نشست.
با این حال، به نظر می رسد تا حدود قرن ششم و هفتم هجری / دوازدهم و سیزدهم میلادی کسانی که به صورت رسمی شیعه خوانده می شدند و عمدتاً در برخی عراق و لبنان و برخی شهرهای ایران سکونت داشتند، هیچ ارتباطی با تصوف نداشتند. در واقع شاید بتوان گفت که تصوف و تشیع تا قرون متمادی مانند دو خط موازی به مسیر خود ادامه می‌دادند و در کار یکدیگر دخالت نمی‌کردند.
به دلایلی که اینجا جای طرح آن‌ها نیست، این «قطع رابطه دیپلماتیک» در حدود قرن‌های هفتم و هشتم هجری / سیزدهم و چهاردهم میلادی به پایان رسید و تشیع و تصوف در برخی جاها ارتباط‌هایی با هم پیدا کردند. این ارتباط‌ها هم دوستانه بود و هم بسیار اندک و همین اندک بودن باعث می‌شد که در میان عالمان شیعه که می دیدند برخی از شیعیان چه‌بسا برای اولین بار دارند به تصوف نزدیک می شوند، حساسیتی برنمی‌انگیخت.
اما این روابط دوستانه میان تصوف و تشیع «خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود» و در اولین سال از قرن شانزدهم میلادی اتفاق مهمی در ایران افتاد. صفوی‌ها به قدرت رسیدند و مذهب تشیع را در ایران به عنوان مذهب رسمی اعلام کردند. صفوی‌ها خود در اصل سنی و صوفی بودند و در یک تحول تدریجی به‌تدریج تشیع را پذیرفته بودند. شاید هیچ کس گمان نمی‌کرد که بزرگ‌ترین طریقت صوفیانه در ایرانِ آن روز وقتی به قدرت برسد، باعث شود که اختلاف میان تصوف و تشیع بروز کند.  ولی این اتفاق افتاد.
داستان موافقت‌ها و مخالفت‌های عالمان شیعه با تصوف بسیار مفصل است. در اینجا فقط به این نکته اشاره می‌کنم که در نتیجه‌ی این جنگ‌ها و ستیزها به‌تدریج اصطلاح تصوف به اصطلاحی با بارِ منفی تبدیل شد و عالمانِ شیعی که به تصوف تمایل داشتند، ترجیح دادند که از اصطلاح عرفان استفاده کنند تا بتوانند در امان باشند.
آنها در نوشته ها و در عمل خود، گاه تصریحاً و گاه تلویحاً به مخاطبان اعلام می کردند که تصوف با عرفان تفاوت بسیار دارد و آنچه ما به دنبالش هستیم عرفان است نه تصوف. بنابراین، کم‌کم در محافل علمی شیعه در ایران، عرفان جای تصوف را گرفت.
اما از اصطلاح «عرفان» تا اصطلاح «عرفان شیعی» راهی بسیار طولانی باید طی می‌شد. چندین قرن طول کشید تا نهایتاً در حدود چند‌ دهه پیش اصطلاح «عرفان شیعی»‌ نیز متولد شد. «عرفان شیعی» چنان به سرعت جای خودش را باز کرد و جا افتاد که امروزه شاید کسی باور نمی‌کند که از عمر این اصطلاح هنوز چیزی نگذشته است.
به نظر می رسد کسانی که اصطلاح «عرفان» را به کار بردند و آن را رواج دادند و در چند دهه اخیر آن را به صورت کاملترِ «عرفان شیعی» درآوردند، قصد داشتند که جایگزینی مناسب برای تصوف یا تصوفی که در محیط شیعی پذیرفته شده بود، به وجود بیاورند و به مخاطبان ارائه کنند. آن‌ها تلاش کردند ابعاد منفی تصوف را که در جامعه شیعی امکان زیستن نداشت از تصوف بزدایند. برای مثال در آثار این گروه می‌بینیم که برخی از مسائل تصوف مانند وابستگی به یک طریقت و یا وجود رابطه میان مرید و مراد و یا انجام سَماع نفی شده است. همچنین اینها تلاش کردند که این تصوف پالایش شده را که به آن نام عرفان گذاشته بودند، به اهل بیت نسبت بدهند.
و اما عجیب‌تر و غریب‌تر از اصطلاح «عرفان شیعی»، اصطلاحِ «معنویت شیعی» است. اگر فرض کنیم، چند دهه پیش کسی عنوان «عرفان شیعی» به گوشش می‌خورد، کم‌وبیش می‌توانست در ذهن خودش معنایی برای آن در نظر بگیرد. ولی همان شخص اگر اصطلاح «معنویت شیعی» را می‌شنید، احتمالاً هیچ چیزی از آن نمی‌فهمید و هیچ تصوری در ذهنش شکل نمی‌گرفت. به همین ترتیب، اگر صد سال پیش کسی اصطلاح «عرفان شیعی» را به کار می‌بُرد، باز هم مخاطب او چیزی متوجه نمی‌شد. و باز هم به همین ترتیب، اگر کسی چند قرن پیش اصطلاح «تصوف شیعی» را به کار می‌بُرد، همین اتفاق برای مخاطب او می‌افتاد.
من می‌خواهم از این بحث مختصر نتیجه بگیرم که تشیع در طول تاریخ مراحل متعددی را برای ارتباط با تصوف طی کرده است، بدین ترتیب که: این دو پدیده در ابتدا هیچ ارتباطی با هم نداشتند، سپس در مرحله اول تصوف در میان برخی از شیعیان پذیرفته شد یا به عبارت دقیق‌تر برخی از طریقت‌های صوفیه به تشیع گرایش پیدا کردند. در مرحله دوم حکومت شیعی صفویه در ایران به قدرت رسید و در نزاع میان شیعیان صوفی و عالمان شیعه، به‌تدریج تصوف معنایی ناپسند به خود گرفت و تبدیل به عرفان شد. در مرحله سوم که به همین دهه‌های اخبر مربوط است، عرفان جای خود را به عرفان شیعی داد. و نهایتاً در چند سال اخیر عرفان شیعی نیز کنار رفت و الآن معنویت شیعی دارد جای آن را می‌گیرد. گویی واژه‌ی عرفان نیز دارد به سرنوشت واژه‌ی تصوف دچار می‌شود.

قسمت دوم: نگاهی دیگر به رابطه شیعه و تصوف (روایت غیررسمی‌تر)
آنچه من در قسمت اول صحبت‌هایم گفتم، در واقع نگاهی نسبتاً کلاسیک به رابطه تصوف و تشیع است که در میان پژوهشگرانی که درباره تصوف و تشیع پژوهش می‌کنند کم‌وبیش رواج دارد. و اما در این بخش از سخنرانی من می‌خواهم برگردم به آنچه برخی از شیعیان صوفی به رهبری سیدحیدر آملی ادعا کردند. سیدحیدر آملی که در قرن هشتم هجری / سیزدهم میلادی زندگی می‌کرد، ادعایی بسیار بزرگ داشت. او می‌گفت که صوفی حقیقی همان شیعی است و شیعی حقیقی همان صوفی است. هرچند این ادعا بسیار بزرگ و غریب است، ولی شاید بتوان این ادعا را با مقداری جرح و تعدیل و اصلاح پذیرفت و از آن معنایی درست ارائه کرد. 
این مطلب که تعداد زیادی از صوفیه پس از سقوط خلافت عباسیان در بغداد در یک حرکت تدریجی به دوازده امام نزدیک شدند و به‌تدریج آن‌ها را به عنوان جانشینان باطنی پیامبر پذیرفتند ماجرایی به‌خودی‌خود عجیب است. اینها که در عرف پژوهش‌های ایرانی به عنوان «سنّی‌های دوازده‌امامی» خوانده می‌شوند، از نظر فقهی و کلامی سنّی بودند ولی در عین حال دوازده امام را به عنوان جانشینان باطنی پیامبر و بنیانگذاران تصوف یا معنویت اسلامی می‌شناختند. ولی نکته عجیب‌تر این است که از میان این صوفیان، تعداد زیادی در طی زمانی نسبتاً کوتاه، فقه و کلام اهل سنت را نیز کنار گذاشتند و رسماً شیعه شدند. البته ما توجه داریم که حتا در آن دوره‌ای که این عده از صوفیه کاملاً سنی بودند نیز وابستگی آن‌ها به علی بن ابی‌طالب اصلاً قابل مقایسه با دیگران نیست.
نکته‌ای که من در این سخنرانی به دنبالش هستم این است که: آیا این اتفاق که گویا شروع آن از سقوط خلافت عباسی در اواسط سده هفتم هجری / سیزدهم میلادی بود، خودبه‌خود و بدون زمینه قبلی در میان صوفیه به وجود آمد یا ریشه در خاستگاه تصوف داشت؟ 
با توجه به برخی تحقیقات که در سال‌های اخیر انجام شده است و یکی از آن‌ها را من با عنوان «تصویر امامان شیعه در متون زهد و تصوف نخستین» انجام دادم، به این نتیجه رسیدم که هیچ کدام از این رویدادها ناگهان و بدون زمینه اتفاق نیفتاده است، بلکه همگی در نقطه آغاز تصوف ریشه داشته است. 
شواهد این مسأله زیاد است و در اینجا فرصت و مجالی نیست که بتوانم به آن ها بپردازدم، ولی در همین حد و اندازه می توانم بگویم که: این شواهد به ما می گوید که باید تصویر خود را از رابطه تصوف و تشیع عوض کنیم. و شاید بتوانیم ادعا کنیم که تصوف در نقطه شکل‌گیری خود با دوازده امام ارتباط داشته است و از آنها بهره برده است. من عمداً ادعا نکردم که تصوف در خاستگاه خود به شیعه نزدیک بوده است، بلکه گفتم به دوازده امام نزدیک بوده است. به نظر می رسد، هم صوفیان و هم شیعیان مبانی فکری خود را از دوازده امام گرفته اند ولی به دلایل سیاسی و اجتماعی و مذهبی این دو گروه از یکدیگر دور افتاده بودند. همچنین به نظر می رسد، دست‌کم شاخه‌ای مهم از صوفیان تا زمان سقوط خلافت عباسی در شرایطی می زیستند که نمی توانستند آزادانه از ارتباط خود با دوازده امام سخن بگویند. ولی وقتی این خلافت سقوط کرد و سیطره دینی عباسیان از بین رفت، صوفیان حرف‌ها و دیدگاه‌هایی که طی چند قرن سینه‌به‌سینه به گوش هم رسانده بودند و گاه به صورت رمزی در لا به لای کتاب‌ها بیان کرده بودند، امکان طرح آزادانه پیدا کرد.
بنابراین، من می خواهم از صبحت‌های خودم در بخش دوم نتیجه بگیرم که تصوف با همه پستی و بلندی هایی که داشته است و با همه خوبی ها و بدی ها یی که داشته است و با همه نقاط قوت و نقاط ضعفی که داشته است، منسوب به اهل بیت است و از آنها نشأت گرفته است. همانطور که تشیع با همه پستی و بلندی هایی که داشته است و با همه خوبی ها و بدی هایی که داشته است و با همه نقاط قوت و نقاط ضعفی که داشته است، منسوب به اهل بیت است و از آنها نشأت گرفته است. و ما نباید مرتکب آن اشتباه تاریخی در دوره صفویه بشویم و تصوف را خارج از مکتب اهل بیت تلقی کنیم.
قسمت سوم: یک پیشنهاد
اولاً من می دانم و می‌پذیرم که آنچه در بخش‌های اول و دوم گفتم، یک مسأله بدیهی نیست و باید تمام گزاره‌های آن به وسیله شواهد و مدارک اثبات شود. البته به گمان من شواهد و مدارک به اندازه کافی برای آن‌ها وجود دارد و مطابق آنچه گفتم، خاستگاه و ریشه‌ی تصوف و عرفان و معنویت شیعی یک جا است.
ثانیاً وقتی من به ادبیاتی که تصوف به وجود آورده است و به ادبیاتی که حول محور «معنویت شیعی» به وجود آمده است، نگاه می‌کنم، به نظرم می‌رسد که گویا دارم زمین را با ثریا مقایسه می‌کنم. شاید بتوان ادعا کرد که ادبیات تصوف مهم‌ترین و تأثیرگذارترین وجه تمدن اسلامی است که هنوز زنده است و تأثیر آن روزبه‌روز در جهان‌های دیگر بیشتر می‌شود.
ثالثاً تصوف دارای دیسیپلین است و بسیاری از دستورات معنوی قرآن و روایات را به یک دیسیپلین تبدیل کرده است. برای مثال، آنچه درباره‌ی ذکر در قرآن کریم آمده است را با ادبیات ذکر و قواعد و آداب و رسوم آن در تصوف مقایسه کنید تا ببینید که صوفیان در طی چندین قرن تجربه‌های عرفانی چقدر در مفاهیمِ گاه ساده‌ی قرآن تغییرات ایجاد کرده‌اند و محتوای آن را غنی‌تر کرده‌اند و برای آن دیسیپلین درست کرده‌اند. این دیسیپلین‌ها و این راهکارهای عملی در معنویت شیعی و حتا عرفان شیعی اگر خارج از تصوف تعریف شود وجود ندارد. 
رابعاً و اخیراً، با توجه به آنچه گفتم می‌خواهم برای مطالعات مربوط به «معنویت شیعی» یک پیشنهاد بدهم. پیشنهاد من این است که «معنویت شیعی» باید به میراث تصوف به عنوان میراث گذشته‌ی خود نگاه کند و از این میراث بهره ببرد. البته مقصود من به هیچ وجه این نیست که آنچه در میراث تصوف آمده دربست و بدون هیچ تغییری پذیرفته شود. نه! مقصودم این است که «معنویت شیعی» به این میراث عظیم به عنوان منبعی الهام‌بخش نگاه کند و خوب‌های آن را جدا کند و به بدهایش کاری نداشته باشد. به‌خصوص راهکارهای عملی و برخی پشتوانه‌های نظریِ تصوف خیلی به کار معنویت‌های جدید، و در بحث ما «معنویت شیعی»، می‌آید. همانطور که قرآن کریم فرموده است: «فَبَشِّرْ عِبَادِ، الَّذِينَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ». چه عیبی دارد که ما در خصوص تصوف به این آیه‌ی قرآن عمل کنیم و جنبه‌های مثبتش را بگیریم و جنبه‌های منفی آن را رها کنیم. شاید این کار باعث شود که هدایت الاهی شامل حال ما شود و ما هم جزو عاقلان به شمار آییم.

 
منبع: اخبار پژوهشکده اخلاق و معنویت
کلمات کليدي
اخبار پژوهشکده اخلاق و معنویت
 
امتیاز دهی
 
 

[Part_Lang]
[Control]
تعداد بازديد اين صفحه: 69
Guest (PortalGuest)

پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي - دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم
مجری سایت : شرکت سیگما